پارت 18:
پارت 18:
تهیونگ ویو:
وقتی به کتابخونه رسیدیم راشل خیلی با ذوق رفت تو نمیدونستم انقدر دوست داره کتب ه سمته یکی از ردیف ها دوید و من اروم دنبالش رفتم که داشت ردیف کتاب ها رو میدید
تهیونگ: کتاب مورد علاقت چیه؟ راشل
راشل :نمیخوام بهت بگم
تهیونگ :او پس نمیخوای بهم بگی؟
راشل: نه اما میتونم بهت دوتا کتابی بگم که فقط تو اینجا میتونی ترجمه کره ایش پیدا کنی
تهیونگ : خب بگو
راشل:اومم وایسا ببینم اها اینهاش
تهیونگ :چه زود
راشل:اسمش قلعه حیواناته سیاسیه
تهیونگ دستشو به علامت بسه بالا برد و دستشو تو یه جیبش گذاشت
تهیونگ:معلوم نیست که خودم بزرگترین سیاست دنیام نیازی نیست
راشل چشم غره رفت و سراغ یه کتاب دیگه رفت
راشل:شاید از این خوشت نیاد اما این کتاب اسمش کتاب باز ها عه و درباره دو نفره که به بازی خیلی توش حرفه ای....
تهیونگ به سمتم اومد و کتابو از دستم کشید
تهیونگ:میخرمش√
راشل :چی چرا اونکه بهتر بود
تهیونگ :هرچیزی که به بازی کوچیک ترین و نقطه ترین ربطی داشته باشه به من داره و چیزی به من ربط داره ماله منه همه جلداش
راشل :درسته
راشل ویو :
بعد از کلی گشتن تو کتابخونه و خوردن قهوه و خونده یه رمان عاشقانه به اجبار تهیونگ که خوده تهیونگ هم حالش بهم خورد دیدیم بیرون بارونه تهیونگ منو سریع برد تو ماشین
خودشم اومد تو ماشین یه دمو و بازدم دادم
و تهیونگ راه افتاد شب رفتیم خرید
راشل:تهیونگ ایم لباس سفیده
تهیونگ:مطمئم توش مثل یه پرنسس میشی
راشل یه لبخند بزرگی زد (بعدا سره نامزدی میزارم) و رفت تو اتاق پروف خیلی بزرگ بود و وسطش صندلی چوبی بود و کل یه دیوارش اینه بود لباسو پوشیدم نمیتونستم زیپشو ببندم که رو یه صندلی نشستم اما بازم نشد با کلافگی تهیونگ صدا زدم
راشل :خب میشه ببندیش
#فیک#بی_تی_اس#ارمی#وانشات
تهیونگ ویو:
وقتی به کتابخونه رسیدیم راشل خیلی با ذوق رفت تو نمیدونستم انقدر دوست داره کتب ه سمته یکی از ردیف ها دوید و من اروم دنبالش رفتم که داشت ردیف کتاب ها رو میدید
تهیونگ: کتاب مورد علاقت چیه؟ راشل
راشل :نمیخوام بهت بگم
تهیونگ :او پس نمیخوای بهم بگی؟
راشل: نه اما میتونم بهت دوتا کتابی بگم که فقط تو اینجا میتونی ترجمه کره ایش پیدا کنی
تهیونگ : خب بگو
راشل:اومم وایسا ببینم اها اینهاش
تهیونگ :چه زود
راشل:اسمش قلعه حیواناته سیاسیه
تهیونگ دستشو به علامت بسه بالا برد و دستشو تو یه جیبش گذاشت
تهیونگ:معلوم نیست که خودم بزرگترین سیاست دنیام نیازی نیست
راشل چشم غره رفت و سراغ یه کتاب دیگه رفت
راشل:شاید از این خوشت نیاد اما این کتاب اسمش کتاب باز ها عه و درباره دو نفره که به بازی خیلی توش حرفه ای....
تهیونگ به سمتم اومد و کتابو از دستم کشید
تهیونگ:میخرمش√
راشل :چی چرا اونکه بهتر بود
تهیونگ :هرچیزی که به بازی کوچیک ترین و نقطه ترین ربطی داشته باشه به من داره و چیزی به من ربط داره ماله منه همه جلداش
راشل :درسته
راشل ویو :
بعد از کلی گشتن تو کتابخونه و خوردن قهوه و خونده یه رمان عاشقانه به اجبار تهیونگ که خوده تهیونگ هم حالش بهم خورد دیدیم بیرون بارونه تهیونگ منو سریع برد تو ماشین
خودشم اومد تو ماشین یه دمو و بازدم دادم
و تهیونگ راه افتاد شب رفتیم خرید
راشل:تهیونگ ایم لباس سفیده
تهیونگ:مطمئم توش مثل یه پرنسس میشی
راشل یه لبخند بزرگی زد (بعدا سره نامزدی میزارم) و رفت تو اتاق پروف خیلی بزرگ بود و وسطش صندلی چوبی بود و کل یه دیوارش اینه بود لباسو پوشیدم نمیتونستم زیپشو ببندم که رو یه صندلی نشستم اما بازم نشد با کلافگی تهیونگ صدا زدم
راشل :خب میشه ببندیش
#فیک#بی_تی_اس#ارمی#وانشات
۶.۹k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.