فیک عشقه ریبا پارت 15
فیک عشقه ریبا پارت 15
کوک:ات تب داری ات:نه خوبم ولم کن میخوام بخوابم ویو کوک
بعدش رفت سمته تخت و دراز کشید چشماشو بست منم خیلی نگرانش شدم رفتم نشستم رویه تخت دستمو گذاشتم رویه پیشونیش خیلی تب داشت انقدر عصبانی شدم که میخواستم اونی که این کارو باهاش کرده رو با دستایه خودم بکشم یه کاسه برداشتم و توش آب ریختم و با یه پارچه که توش خیسش میکردم و میذاشتم رویه پیشونیه ات که خوبشه خیلی نگرانش بودم همینجوری ساعت ها گذشت
ات:من کجام دارم خواب میبینم
ویو کوک همین جوری داشتم تبشو چک میکردم که چشماشو باز کرد
کوک:ات خوبی. ات:اره خوبم فقد سردمه میشه یچیزی روم بندازی کوک:نه تبت نمیاد پایین یه پیراهنه دکمه دار پوشیده بود با یه شلوار گشاد ویو کوک
پیراهنشو در اوردم و( راستی تو لخت نبودی نیم تنه پوشیده بود )
و براید استایل بغلش کردم و بردمش زیره دوش همین که آب رو روش ریختم گفت نکن جونکوک سرده خیلی خودشو تویه بغلم جا کرد همینجوری روش آب میریختم و حتا لباسایه خودمم خیس شده بود ات خیلی میلرزید و همش میگفتی سرده نکن وقتی یکم روش آب ریختم بعدش بغلش کردم وبردمش رویه تخت نیم ساعت گذشت که تبش پایین اومد وقتی تبش پایین اومد بغلش دراز کشیدم و بغلش کردم اونم خودشو تویه بغلم جاداد و سفت بغلش کردم
صبح ساعت :10:
ویو ات وقتی بیدار شدم دیدیم تویه بغله جونکوکم صورتامون یک سانت هم فاصله نداشت دستمو گذاشتم رویه صورتش موهایی که رویه پیشونیش بود رو آروم کنار زدم
و بلند شدم جونکوک هم بیدار شد میخواستم برم دوش بگیرم که زود اومد دستشو گذاشت رویه پیشونیم
کوک:خوبه دیگه تب نداری میدونی داشتم میمردم که نکنه چیزیت بشه ات:خوب نگران نباش من میرم دوش بگیرم
کوک:اوکی
ویو ات
رفتم دوش گرفتم آروم دره حموم رو باز کردم دیدیم که هیچ کس نبود فقد یه حوله دوره خودم پیچوندم و زود اومد که لباسامو بردارم که دستایه کسی دوره کمرم حلقه شد واسیه یلحظه نفسم بند شد جونکوک بود چونشو گذاشت رویه شونم
کوک:ات چرا مثله دزدا رفتار میکنی
ات:میشه ولم کنی لباس نپوشیدم
کوک:به یه شرط
ات:بگو
کوک:هر لباسی که من انتخاب کردم رو بپوش
ات:باشه هرچی شما بگین بعدش ولم کرد و رفت از تویه کمد یه لباسه سفید برداشت
کوک:این بپوش
ات:باشه لباسارو ازش گرفتم و رفتم حموم پوشیدم و یه ارایشه ساده کردم اومدم جونکوک هم لباساشو پوشیده بود
کوک:خانمی بیا بریم بیرون صبحانه بخوریم
ات:باشه وقتی از در اوتاق رفتیم بیرون یونگی جلویه دره روبه رویی بود
ات:یونگی اینجا چیکار میکنی
یونگی:اومدم اوتاقم
کوک:وای وای چه تصادفی
ات:اروم تویه گوشه کوک چرا اینجوری حرف میزنی
یونگی:خیله خوب من مزاحم زوج نمیشم امشب شما رو به یه شام دعوات میکنم قبول میکنید
کوک:نمیدونم ببینم اگه
ات:چرا میام وسطه حرفش پرید مگه نه جونکوک
کوک:باشه
ویو ات رفیتم صبحانه خوردیم
شب ساعت 8
اسلاید دو لباسه ات
ادامه دارد
کسی دوست نداره نخونه
خفنایه خودم کامنتاتون رو میخوام 😉😉😉
کوک:ات تب داری ات:نه خوبم ولم کن میخوام بخوابم ویو کوک
بعدش رفت سمته تخت و دراز کشید چشماشو بست منم خیلی نگرانش شدم رفتم نشستم رویه تخت دستمو گذاشتم رویه پیشونیش خیلی تب داشت انقدر عصبانی شدم که میخواستم اونی که این کارو باهاش کرده رو با دستایه خودم بکشم یه کاسه برداشتم و توش آب ریختم و با یه پارچه که توش خیسش میکردم و میذاشتم رویه پیشونیه ات که خوبشه خیلی نگرانش بودم همینجوری ساعت ها گذشت
ات:من کجام دارم خواب میبینم
ویو کوک همین جوری داشتم تبشو چک میکردم که چشماشو باز کرد
کوک:ات خوبی. ات:اره خوبم فقد سردمه میشه یچیزی روم بندازی کوک:نه تبت نمیاد پایین یه پیراهنه دکمه دار پوشیده بود با یه شلوار گشاد ویو کوک
پیراهنشو در اوردم و( راستی تو لخت نبودی نیم تنه پوشیده بود )
و براید استایل بغلش کردم و بردمش زیره دوش همین که آب رو روش ریختم گفت نکن جونکوک سرده خیلی خودشو تویه بغلم جا کرد همینجوری روش آب میریختم و حتا لباسایه خودمم خیس شده بود ات خیلی میلرزید و همش میگفتی سرده نکن وقتی یکم روش آب ریختم بعدش بغلش کردم وبردمش رویه تخت نیم ساعت گذشت که تبش پایین اومد وقتی تبش پایین اومد بغلش دراز کشیدم و بغلش کردم اونم خودشو تویه بغلم جاداد و سفت بغلش کردم
صبح ساعت :10:
ویو ات وقتی بیدار شدم دیدیم تویه بغله جونکوکم صورتامون یک سانت هم فاصله نداشت دستمو گذاشتم رویه صورتش موهایی که رویه پیشونیش بود رو آروم کنار زدم
و بلند شدم جونکوک هم بیدار شد میخواستم برم دوش بگیرم که زود اومد دستشو گذاشت رویه پیشونیم
کوک:خوبه دیگه تب نداری میدونی داشتم میمردم که نکنه چیزیت بشه ات:خوب نگران نباش من میرم دوش بگیرم
کوک:اوکی
ویو ات
رفتم دوش گرفتم آروم دره حموم رو باز کردم دیدیم که هیچ کس نبود فقد یه حوله دوره خودم پیچوندم و زود اومد که لباسامو بردارم که دستایه کسی دوره کمرم حلقه شد واسیه یلحظه نفسم بند شد جونکوک بود چونشو گذاشت رویه شونم
کوک:ات چرا مثله دزدا رفتار میکنی
ات:میشه ولم کنی لباس نپوشیدم
کوک:به یه شرط
ات:بگو
کوک:هر لباسی که من انتخاب کردم رو بپوش
ات:باشه هرچی شما بگین بعدش ولم کرد و رفت از تویه کمد یه لباسه سفید برداشت
کوک:این بپوش
ات:باشه لباسارو ازش گرفتم و رفتم حموم پوشیدم و یه ارایشه ساده کردم اومدم جونکوک هم لباساشو پوشیده بود
کوک:خانمی بیا بریم بیرون صبحانه بخوریم
ات:باشه وقتی از در اوتاق رفتیم بیرون یونگی جلویه دره روبه رویی بود
ات:یونگی اینجا چیکار میکنی
یونگی:اومدم اوتاقم
کوک:وای وای چه تصادفی
ات:اروم تویه گوشه کوک چرا اینجوری حرف میزنی
یونگی:خیله خوب من مزاحم زوج نمیشم امشب شما رو به یه شام دعوات میکنم قبول میکنید
کوک:نمیدونم ببینم اگه
ات:چرا میام وسطه حرفش پرید مگه نه جونکوک
کوک:باشه
ویو ات رفیتم صبحانه خوردیم
شب ساعت 8
اسلاید دو لباسه ات
ادامه دارد
کسی دوست نداره نخونه
خفنایه خودم کامنتاتون رو میخوام 😉😉😉
۶.۳k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.