فیک عشقه زیبا پارت 16
فیک عشقه زیبا پارت 16
شب ساعت 8
کوک:وای زودباش خانمی
ات:چشم
لباسامو پوشیدم رفتم پیشه جونکوک
اسلاید 2 لباسه ات
اسلاید 3 کفشایه ات
اسلاید 4 لباسه جونکوک
ویو کوک
وقتی ات اومدی فقد انگار بدنم یخ زده بود
ات:جونکوک هی دستشو جلوه جونکوک تکون داد
کوک: ها ها
ات:بریم
کوک:برم
رسیدن به رستوران
ویو ات وقتی وارده رستوران شدیم یونگی بهمون دست تکون داد ماهم رفیتم پیشش وقتی نشستیم دیگه داشتیم غذا سفارش میدادیم
یه دوختر حدوده 25 سالش بود اومد سمت مون
یونجی:وای جونکوک خودتی
کوک:تو اینحا چیکار میکنی بیا بغلم
همو بغل کردن
ات:ایش این دیگه کیه نیو و نایون بس نبود
یونجی :شما هم حتما زن داداشمی
ات تویه زهنش
وای خدا خواهر شه
یونجی : من یونجی هستن خواهر جونکوک (لبخنده ملیح)
ات:منم سئو ات هستم
دست دادن به هم
ات:ایشون هم مین یونگی هستن دوستم
(تویه زهنش)
ویو یونگی :وای خدا این فرشتست خیلی خوشکله دیوانش شدم اما نباید به روم بیارم
یونگی:سلام (سرد)
خولاصه همه نشسته بودن غذا میخوردن
کوک:خانمم بنظرت این لباسا خیلی کوتاه نیست
ات:بیخیال جونکوک غیرتی نشو
کوک:ببین آخرین دفعت باشه همچین لباسی میپوشی
ات:اوفففف
کوک:روبه یونجی اینجا چیکار میکنی
یونجی : کارام دیگه خارج از کشور تموم میشه دیگه میرم کره
کوک: خوبه
یونجی روبه یونگی کرد
راستی شما چرا ساکتین
یونگی: سوآلی پورسیدی که من جواب نداده باشم
یونجی: چی بلند خندید
از اخلاقتون خیلی خوشم اومد
یونگی:اره از خندتون معلومه(سرد)
یونجی شمارتونو میخوام
یونگی:ندارم
یونجی: وایخدا شما چه شوختبین
راستی زن داداشه شمارشونو میدی نه
ات:معلومه
کوک:نه نمیخواد نده
ات:جونکوک ولش کن
همونحوری حرف میزدن و غذا میخوردن
دیگه داشتن میرفتن
یونجی:راستی یونگی میبینمت
یونگی:تا ببینیم
یونجی:حتما
کوک:هی یونجی بس کن
ات:جونکوک بریم من خستم
کوک:هتما
تو راه بودیم که ات پورسید
جونکوک کجا میریم
کوک:نمیخواهی یکم بگردیم راستی پدر زنگ زد گفت باید فردا بریم چون تویه شرکت کارا بهم ریخته برایه همین گفتم یکم ببرمت بیرون
ات:مرسی
کوک لبخند زد
ویو ات
رسیدیم به یه بستین فروشی بستنی خوردیم و تویه جاده های پاریس گشتیم
ساعت داشت 12 میشده سواره ماشین شدیم و راه اوفتادیم تویه ماشین خوابم برد
کوک:خانمی خوابی
چقد کیوت خوابه وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و ات رو براید استایل بغل کرد بردمش رویه تخت موهاشو کنار زدم و لباشو بوسیدم و رفتم رویه مبل نشستم
صبح با نوره خورشید بیدار شدم جونکوک نبود صدایی از حموم میامد هتس زدم که اونجاست بلند شدم واسایلو جم کردم کارایه لازم رو انجام دادم و جونکوک اومد
کوک:خانمی پاشو بریم
ات:باشه
اسلاید 5 یونجی ..
ویو رسیدن به کره
ادامه دارد
منتظره کامنتایه پر انرژیتون هستم😏😏😏😏😏😏😏😏
شب ساعت 8
کوک:وای زودباش خانمی
ات:چشم
لباسامو پوشیدم رفتم پیشه جونکوک
اسلاید 2 لباسه ات
اسلاید 3 کفشایه ات
اسلاید 4 لباسه جونکوک
ویو کوک
وقتی ات اومدی فقد انگار بدنم یخ زده بود
ات:جونکوک هی دستشو جلوه جونکوک تکون داد
کوک: ها ها
ات:بریم
کوک:برم
رسیدن به رستوران
ویو ات وقتی وارده رستوران شدیم یونگی بهمون دست تکون داد ماهم رفیتم پیشش وقتی نشستیم دیگه داشتیم غذا سفارش میدادیم
یه دوختر حدوده 25 سالش بود اومد سمت مون
یونجی:وای جونکوک خودتی
کوک:تو اینحا چیکار میکنی بیا بغلم
همو بغل کردن
ات:ایش این دیگه کیه نیو و نایون بس نبود
یونجی :شما هم حتما زن داداشمی
ات تویه زهنش
وای خدا خواهر شه
یونجی : من یونجی هستن خواهر جونکوک (لبخنده ملیح)
ات:منم سئو ات هستم
دست دادن به هم
ات:ایشون هم مین یونگی هستن دوستم
(تویه زهنش)
ویو یونگی :وای خدا این فرشتست خیلی خوشکله دیوانش شدم اما نباید به روم بیارم
یونگی:سلام (سرد)
خولاصه همه نشسته بودن غذا میخوردن
کوک:خانمم بنظرت این لباسا خیلی کوتاه نیست
ات:بیخیال جونکوک غیرتی نشو
کوک:ببین آخرین دفعت باشه همچین لباسی میپوشی
ات:اوفففف
کوک:روبه یونجی اینجا چیکار میکنی
یونجی : کارام دیگه خارج از کشور تموم میشه دیگه میرم کره
کوک: خوبه
یونجی روبه یونگی کرد
راستی شما چرا ساکتین
یونگی: سوآلی پورسیدی که من جواب نداده باشم
یونجی: چی بلند خندید
از اخلاقتون خیلی خوشم اومد
یونگی:اره از خندتون معلومه(سرد)
یونجی شمارتونو میخوام
یونگی:ندارم
یونجی: وایخدا شما چه شوختبین
راستی زن داداشه شمارشونو میدی نه
ات:معلومه
کوک:نه نمیخواد نده
ات:جونکوک ولش کن
همونحوری حرف میزدن و غذا میخوردن
دیگه داشتن میرفتن
یونجی:راستی یونگی میبینمت
یونگی:تا ببینیم
یونجی:حتما
کوک:هی یونجی بس کن
ات:جونکوک بریم من خستم
کوک:هتما
تو راه بودیم که ات پورسید
جونکوک کجا میریم
کوک:نمیخواهی یکم بگردیم راستی پدر زنگ زد گفت باید فردا بریم چون تویه شرکت کارا بهم ریخته برایه همین گفتم یکم ببرمت بیرون
ات:مرسی
کوک لبخند زد
ویو ات
رسیدیم به یه بستین فروشی بستنی خوردیم و تویه جاده های پاریس گشتیم
ساعت داشت 12 میشده سواره ماشین شدیم و راه اوفتادیم تویه ماشین خوابم برد
کوک:خانمی خوابی
چقد کیوت خوابه وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و ات رو براید استایل بغل کرد بردمش رویه تخت موهاشو کنار زدم و لباشو بوسیدم و رفتم رویه مبل نشستم
صبح با نوره خورشید بیدار شدم جونکوک نبود صدایی از حموم میامد هتس زدم که اونجاست بلند شدم واسایلو جم کردم کارایه لازم رو انجام دادم و جونکوک اومد
کوک:خانمی پاشو بریم
ات:باشه
اسلاید 5 یونجی ..
ویو رسیدن به کره
ادامه دارد
منتظره کامنتایه پر انرژیتون هستم😏😏😏😏😏😏😏😏
۵.۶k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.