متعلق به او:
متعلق به او:
Part3
دختر مشغول کتابخوندن بود
.....وای خدایه من اون خیلی جذابه(ذوق)
.....اون خیلی جنتلمنه
....میگن همین امروز اومده اینجا و کتابخونه شلوغ شده
....وای خدا تو دستاشو ببین
+میشه ساکت باشید اینجا کتابخونس
....وا گند دماغ
سئول بی توجه به اونا سرشو تو کتابش برد به ساعت گوشیش نگاهی انداخت دیگه باید میرفت از جاش بلند شد و به طرف قفسه ها رفت و اونارو رو سرجاشون گذاشت که دید اون پسر هم داره میره پس اونم راه افتاد که اون پسر در و باز کرد و گفت
_اول شما
سئول لبخندی زد و از کتابخونه خارج شد کوک با دیدن ماشین مدل بالا دخترک تعجب کرد اصلا از تیپ سادش معلوم نبود که با صدا سئول به خودش اومد
_ب بله
+چندبار صداتون کردم
_شرمنده ذهنم درگیر بود
+میشه اسمتو بهم بگی
_جئون جئون جونگ کوک
+خوشحال شدم از آشنایتون و یه دفع از اونجا رفت
_هی ولی تو اسمتو....بهم نگفتی(آروم)
کوک دستشو تو جیبش کرد و راه افتاد به سمت خونه عادت داشت تا خونه پیاده بره کیلید و انداخت و وارد خونه کوچیک و قشنگش شد که با صدا گرفته زنی وایساد
م.ک:پسرم کوک اومدی؟
کوک به سمت اتاق خواب مادرش رفت و جلو ویلچرش نشست
_حالت چطوره مادرجون؟
م.ک:خوبم قند عسلم
_برم لباسامو عوض کنم میخوام یه چیزی برات تعریف کنم
کوک لباسشو با یه لباس راحت عوض کرد مشنبا قرصایه مادرش رو برداشت و با یه لیوان آب دوباره جلو مامانش نشست درحالی که قرصارو بهش داد گفت
_امروز یکیو دیدم از یه فرشته هم زیباتر بود مهربون بود چهره کیوتی داشت حسابی تو دل برو بود
م.ک:حتما خیلی چشه تو گرفته پسرم وگرنه تو هیچ وقت از یه دختر تعریف نمیکنه برق چشات همه چیو لو میدن
_حق با شماست ولی اون خیلی با من متفاوت مادرجون پولداره خیلی پولداره من در مقابلش هیچی نیستم
مادر کوک دستی رو سر پسرش کشید و گفت
Part3
دختر مشغول کتابخوندن بود
.....وای خدایه من اون خیلی جذابه(ذوق)
.....اون خیلی جنتلمنه
....میگن همین امروز اومده اینجا و کتابخونه شلوغ شده
....وای خدا تو دستاشو ببین
+میشه ساکت باشید اینجا کتابخونس
....وا گند دماغ
سئول بی توجه به اونا سرشو تو کتابش برد به ساعت گوشیش نگاهی انداخت دیگه باید میرفت از جاش بلند شد و به طرف قفسه ها رفت و اونارو رو سرجاشون گذاشت که دید اون پسر هم داره میره پس اونم راه افتاد که اون پسر در و باز کرد و گفت
_اول شما
سئول لبخندی زد و از کتابخونه خارج شد کوک با دیدن ماشین مدل بالا دخترک تعجب کرد اصلا از تیپ سادش معلوم نبود که با صدا سئول به خودش اومد
_ب بله
+چندبار صداتون کردم
_شرمنده ذهنم درگیر بود
+میشه اسمتو بهم بگی
_جئون جئون جونگ کوک
+خوشحال شدم از آشنایتون و یه دفع از اونجا رفت
_هی ولی تو اسمتو....بهم نگفتی(آروم)
کوک دستشو تو جیبش کرد و راه افتاد به سمت خونه عادت داشت تا خونه پیاده بره کیلید و انداخت و وارد خونه کوچیک و قشنگش شد که با صدا گرفته زنی وایساد
م.ک:پسرم کوک اومدی؟
کوک به سمت اتاق خواب مادرش رفت و جلو ویلچرش نشست
_حالت چطوره مادرجون؟
م.ک:خوبم قند عسلم
_برم لباسامو عوض کنم میخوام یه چیزی برات تعریف کنم
کوک لباسشو با یه لباس راحت عوض کرد مشنبا قرصایه مادرش رو برداشت و با یه لیوان آب دوباره جلو مامانش نشست درحالی که قرصارو بهش داد گفت
_امروز یکیو دیدم از یه فرشته هم زیباتر بود مهربون بود چهره کیوتی داشت حسابی تو دل برو بود
م.ک:حتما خیلی چشه تو گرفته پسرم وگرنه تو هیچ وقت از یه دختر تعریف نمیکنه برق چشات همه چیو لو میدن
_حق با شماست ولی اون خیلی با من متفاوت مادرجون پولداره خیلی پولداره من در مقابلش هیچی نیستم
مادر کوک دستی رو سر پسرش کشید و گفت
۹.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.