فیک: عـ شـ ق نـ ا تـ مـ ام/ UNFINISHED love
فیک: عـشـق نـا تـمـام/ UNFINISHED love
پـارت [24]
سوجین*
نه بورام پایین بود نه کوک نه نه نه کوک همچین کاری نکرده...استرس گرفتم و رفتم طبقه بالا و آروم در اتاق کوک رو باز کردم و کوک لخت بود و فقط یه شورتک تنش بود و بورام با یه لباس خواب بود و سرش رو بازو کوک بود نه حتما دارم خواب میبینم اصلا امکان نداره... رفتم پایین گشنم بودا ولی اشتها نداشتم پس یه شیرکاکائو برداشتم و خوردم تا اینکه کوک و بورام اومدن
م.س:به به عروس قشنگم
بورام:صبح بخیر مادر جان و صبح بخیر پدر جان
پ.س:صبح شما هم بخیر عروس قشنگم
سوجین*
کوک خیلی بی اهمیت از کنارم رد شد و از یخچال شیرموز برداشت و اومد نشست درست روبروم و خیلی آهسته شیرموزش رو خورد دیدم اهمیتی نمیده بهم پس ساکت گوشه مبل نشستم و منتظر موندم تا یچیزی بگه اما تا شیرموزش تموم شد با بورام حرف زد
_اوم بورام یلحظه یادم افتاد
بورام:چی عزیزم؟
_دوست دارم لباس بچم رو از الان بخرم مهم نی جنسیتش فقط میخریم و نگه میداریم هرچی خریدم یکی دخترونش یکی پسرونه رو میخریم
بورام:خب عزیزم کی بریم خرید؟
_همین امروز خوبه بنظرم
سوجین*
تا کوک اینو گف حالم بهم خورد و سریع رفتم دستشویی حتما مریض شدم یا چی انقد بالا میارم حتی موقعی که هیچی نمیخورم
بعد اینکه دهنمو شستم خودمو پرت کردم رو تخت و به بدبختیام فکر کردم
چقد من بیشعورم که عاشق برادرم شدم چقد من احمقم که با برادرم یه شب خوابیدم چقد من گاوم که وقتی برادرم با همسرش حرف میزنه میخوام خودمو بکشم دلم میخواست یکی بغلم کنه که فرشته نجاتم یعنی سوجون در رو باز کرد
سوجون:خواهر من چش شده؟چرا حالش بهم خورد؟
+سوجون حالم بده
سوجون:الهی من قربونت بشم چرا قشنگم
+سوجون دلیلشو ولش کن فقط بغلم کن باشه؟
سوجون:بیا آبجی قشنگم
سوجین*
کمی بغل سوجون موندم و بعد از بغلش اومدم بیرون و باهم رفتیم پایین حالم جوری بد بود که دلم میخواست چندتا آدم بیگناه جلوم بزارن تا حد مرگ بزنمشون و به بدترین شکل ممکن بکشمشون
_چاگیا کیفت رو یاد رف
بورام:وایسا برم بردارم بیام *رف*
_منتظرم
+کوک؟
_بله؟
+کوک ببینم نکنه چون ازدواج کردی منو فراموش کردی؟
بورام:اومدم عزیزم
_*دست بورام رو گرف و رفتن*
سوجین*
اون جوابمو نداد و خیلی سرد بود جوری که معذب بشم...اون به بورا گف چاگیا...و از دستش گرف...ورفتن تا برا بجه آیندشون خرید کنن؟
سوجین*
خب...فکرشم نمیکردم که کوک انقد بتوته باهام سرد رفتار کنه...میخواستم تنها باشما ولی به یکی نیاز داشتم چند روزی هم به ناهی نمیتونستم زنگ بزنم بریم بیرون چون رفته بودن سفر تصمیم گرفتم خودم تنها با موتورم برم حقیقتا بازم حالم بهم خورد هر وقت استرس میگرفتم یا غذا های موردعلاقم رو میخوردم حالم بهم میخورد...نمیدونم چحوری به فکرم رسید ولی حس میکنم حامله شدم...لباسام رو عوض کردم و یه بیبی چک از داروخونه خریدم و برگشتم خونه و سریع رفتم اتاقم...تو اتاق هر کسی دستشویی و حموم بود...پس این کارم رو راحت تر میکرد...
سوجون:سوجیییننن پاشو بریم بگردیم
چون تولدد یه بیبیه سه تا پارت گذاشتیممم و خب بازم هپی مپیییی
شرط:
نداریییممم💃🏻💗
پـارت [24]
سوجین*
نه بورام پایین بود نه کوک نه نه نه کوک همچین کاری نکرده...استرس گرفتم و رفتم طبقه بالا و آروم در اتاق کوک رو باز کردم و کوک لخت بود و فقط یه شورتک تنش بود و بورام با یه لباس خواب بود و سرش رو بازو کوک بود نه حتما دارم خواب میبینم اصلا امکان نداره... رفتم پایین گشنم بودا ولی اشتها نداشتم پس یه شیرکاکائو برداشتم و خوردم تا اینکه کوک و بورام اومدن
م.س:به به عروس قشنگم
بورام:صبح بخیر مادر جان و صبح بخیر پدر جان
پ.س:صبح شما هم بخیر عروس قشنگم
سوجین*
کوک خیلی بی اهمیت از کنارم رد شد و از یخچال شیرموز برداشت و اومد نشست درست روبروم و خیلی آهسته شیرموزش رو خورد دیدم اهمیتی نمیده بهم پس ساکت گوشه مبل نشستم و منتظر موندم تا یچیزی بگه اما تا شیرموزش تموم شد با بورام حرف زد
_اوم بورام یلحظه یادم افتاد
بورام:چی عزیزم؟
_دوست دارم لباس بچم رو از الان بخرم مهم نی جنسیتش فقط میخریم و نگه میداریم هرچی خریدم یکی دخترونش یکی پسرونه رو میخریم
بورام:خب عزیزم کی بریم خرید؟
_همین امروز خوبه بنظرم
سوجین*
تا کوک اینو گف حالم بهم خورد و سریع رفتم دستشویی حتما مریض شدم یا چی انقد بالا میارم حتی موقعی که هیچی نمیخورم
بعد اینکه دهنمو شستم خودمو پرت کردم رو تخت و به بدبختیام فکر کردم
چقد من بیشعورم که عاشق برادرم شدم چقد من احمقم که با برادرم یه شب خوابیدم چقد من گاوم که وقتی برادرم با همسرش حرف میزنه میخوام خودمو بکشم دلم میخواست یکی بغلم کنه که فرشته نجاتم یعنی سوجون در رو باز کرد
سوجون:خواهر من چش شده؟چرا حالش بهم خورد؟
+سوجون حالم بده
سوجون:الهی من قربونت بشم چرا قشنگم
+سوجون دلیلشو ولش کن فقط بغلم کن باشه؟
سوجون:بیا آبجی قشنگم
سوجین*
کمی بغل سوجون موندم و بعد از بغلش اومدم بیرون و باهم رفتیم پایین حالم جوری بد بود که دلم میخواست چندتا آدم بیگناه جلوم بزارن تا حد مرگ بزنمشون و به بدترین شکل ممکن بکشمشون
_چاگیا کیفت رو یاد رف
بورام:وایسا برم بردارم بیام *رف*
_منتظرم
+کوک؟
_بله؟
+کوک ببینم نکنه چون ازدواج کردی منو فراموش کردی؟
بورام:اومدم عزیزم
_*دست بورام رو گرف و رفتن*
سوجین*
اون جوابمو نداد و خیلی سرد بود جوری که معذب بشم...اون به بورا گف چاگیا...و از دستش گرف...ورفتن تا برا بجه آیندشون خرید کنن؟
سوجین*
خب...فکرشم نمیکردم که کوک انقد بتوته باهام سرد رفتار کنه...میخواستم تنها باشما ولی به یکی نیاز داشتم چند روزی هم به ناهی نمیتونستم زنگ بزنم بریم بیرون چون رفته بودن سفر تصمیم گرفتم خودم تنها با موتورم برم حقیقتا بازم حالم بهم خورد هر وقت استرس میگرفتم یا غذا های موردعلاقم رو میخوردم حالم بهم میخورد...نمیدونم چحوری به فکرم رسید ولی حس میکنم حامله شدم...لباسام رو عوض کردم و یه بیبی چک از داروخونه خریدم و برگشتم خونه و سریع رفتم اتاقم...تو اتاق هر کسی دستشویی و حموم بود...پس این کارم رو راحت تر میکرد...
سوجون:سوجیییننن پاشو بریم بگردیم
چون تولدد یه بیبیه سه تا پارت گذاشتیممم و خب بازم هپی مپیییی
شرط:
نداریییممم💃🏻💗
۹.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.