فیک: عـ شـ ق نـ ا تـ مـ ام/ UNFINISHED love
فیک: عـشـق نـا تـمـام/ UNFINISHED love
پـارت [25]
سوجین*
بازم بد موقعه اومد اصلا نمیدونم چی تو وجود این پسره که هر لحظه مهم زندگیم پا میشه میاد...راستشو بخوام بگم دلم میخواست باهم بریم موتور سواری واسه همین بدون اینکه اون بفهمه بیبی چک رو گذاشتم تو کشوی میزم و قایم کردم و سوئیچ موتورم رو برداشتم[عکسشو میزارم]و با سوجون رفتیم پایین...سوجون سوار موتور خودش شد و من سوار موتور خودم...پارکینگمون زیادی بزرک بود و از ماشین های مدل بالا که فقط سه تاش ماله من بود پر شده...با سوجون رفتیم کل خیابون های سئول رو گشتیم اتفاقا خیلی هم خوش گذشت سرعتمون زیاد بود و این هیجانش رو بیشتر میکرد ساعت ۶:۴۰ دقیقه بود گشنمون شده بود رفتیم قسمتی از شهر که همه جارو میشد دید و ساندویچی که خریده بودیم رو تا آخرش خوردیم
سوجون:حس کردم شاید نیاز داشته باشی
+اوم مرسی سوجون خوش گذشت
سوجون:اگه یه سوال بپرسم راستشو جواب میدی؟
+آره
سوجون:تو کوک رو دوست داری؟
+*ساکت بود*
سوجون:پس دوسش داری
+کار اشتباهی میکنم مگه نه؟
سوجون:نه خب...اینکه عاشق یکی بشی دست خودت نیس...نمیخوام قضاوتت کنم...ولی بهتره از دوس داشتنش دست بکشی آسیب بزرگی خواهی دید
(ساتسوجین:آره سوجون هعییی آسیب بزرگی قراره ببینه)
+سعی میکنما ولی نمیتونم
+میگم سوجون یه سوال بپرسم؟
سوجون:آره بپرس
+کوک تو عروسی بورام رو بوسید؟
سوجون:خب بیا بریم بازم بگردیم
+سوجون جواب سوالم رو ندادی
سوجون:زود باش سوار شو
+اول جواب سوالم رو بدههه
سوجون:آره بوسیدش راحت شدی؟
+خب به زور بوسیده دیگه آره اون اینکارو نمیکرد
سوجون:آخ قربون خواهر سادم بشم قبل اینکه مهمونا اصرار کنن بوسیدش
+*ساکت بود و چشاش پر از اشک*
سوجون:بیا بریم
+ب..باشه
.
.
.
سوجین*
روزا همینطوری میگذشت و من هر روز تلاش میکردم تا به خودم بفهمونم که کوک دیگه با بورام ازدواج کرده و اونو دوست داره الان هیچی جز یه رابطه خواهر برادری خیلی ساده بین من و کوک نبود هر روز حالم بهم میخورد و حالت تهوع داشتم...من ۸ ماهی بود باردار بودم و جز هودی های بزرگ هیچی نمیپوشیدم تا کسی نفهمه...ولی امروز به طرز عجیبی حالم زیادی بده واسه همین مجبور شدم سوجون رو صدا کنم
+سوجون میشه بیایییی؟
سوجون:چیشده؟؟
+سوجون میشه بریم دکتر؟؟؟
سوجون:برا چی آخه چیشده؟
+بریم تو ماشین بهت توضیح میدم
.
.
.
چون شرط نزاشتم دلیلی نمیشه که حمایت نکنیناااا
پـارت [25]
سوجین*
بازم بد موقعه اومد اصلا نمیدونم چی تو وجود این پسره که هر لحظه مهم زندگیم پا میشه میاد...راستشو بخوام بگم دلم میخواست باهم بریم موتور سواری واسه همین بدون اینکه اون بفهمه بیبی چک رو گذاشتم تو کشوی میزم و قایم کردم و سوئیچ موتورم رو برداشتم[عکسشو میزارم]و با سوجون رفتیم پایین...سوجون سوار موتور خودش شد و من سوار موتور خودم...پارکینگمون زیادی بزرک بود و از ماشین های مدل بالا که فقط سه تاش ماله من بود پر شده...با سوجون رفتیم کل خیابون های سئول رو گشتیم اتفاقا خیلی هم خوش گذشت سرعتمون زیاد بود و این هیجانش رو بیشتر میکرد ساعت ۶:۴۰ دقیقه بود گشنمون شده بود رفتیم قسمتی از شهر که همه جارو میشد دید و ساندویچی که خریده بودیم رو تا آخرش خوردیم
سوجون:حس کردم شاید نیاز داشته باشی
+اوم مرسی سوجون خوش گذشت
سوجون:اگه یه سوال بپرسم راستشو جواب میدی؟
+آره
سوجون:تو کوک رو دوست داری؟
+*ساکت بود*
سوجون:پس دوسش داری
+کار اشتباهی میکنم مگه نه؟
سوجون:نه خب...اینکه عاشق یکی بشی دست خودت نیس...نمیخوام قضاوتت کنم...ولی بهتره از دوس داشتنش دست بکشی آسیب بزرگی خواهی دید
(ساتسوجین:آره سوجون هعییی آسیب بزرگی قراره ببینه)
+سعی میکنما ولی نمیتونم
+میگم سوجون یه سوال بپرسم؟
سوجون:آره بپرس
+کوک تو عروسی بورام رو بوسید؟
سوجون:خب بیا بریم بازم بگردیم
+سوجون جواب سوالم رو ندادی
سوجون:زود باش سوار شو
+اول جواب سوالم رو بدههه
سوجون:آره بوسیدش راحت شدی؟
+خب به زور بوسیده دیگه آره اون اینکارو نمیکرد
سوجون:آخ قربون خواهر سادم بشم قبل اینکه مهمونا اصرار کنن بوسیدش
+*ساکت بود و چشاش پر از اشک*
سوجون:بیا بریم
+ب..باشه
.
.
.
سوجین*
روزا همینطوری میگذشت و من هر روز تلاش میکردم تا به خودم بفهمونم که کوک دیگه با بورام ازدواج کرده و اونو دوست داره الان هیچی جز یه رابطه خواهر برادری خیلی ساده بین من و کوک نبود هر روز حالم بهم میخورد و حالت تهوع داشتم...من ۸ ماهی بود باردار بودم و جز هودی های بزرگ هیچی نمیپوشیدم تا کسی نفهمه...ولی امروز به طرز عجیبی حالم زیادی بده واسه همین مجبور شدم سوجون رو صدا کنم
+سوجون میشه بیایییی؟
سوجون:چیشده؟؟
+سوجون میشه بریم دکتر؟؟؟
سوجون:برا چی آخه چیشده؟
+بریم تو ماشین بهت توضیح میدم
.
.
.
چون شرط نزاشتم دلیلی نمیشه که حمایت نکنیناااا
۸.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.