رمان فیکدریایی جادویی
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت⁸
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
بردمش خونه ام.
درازش کردم روی تخت.
من: سونا، بی زحمت برو قیچی و بیار.
سریع رفت و آورد.
مامان و بابام پزشک بودن و توی یه شهر دیگه مطب داشتن و من با اینکه رشته ام هنره ولی پزشکی و بلدم.
با قیچی آستین لباسشو بریدم. وای..
چجور خون میریخت.
با هزار زور و بدبختی و کلی دعا خوندن تیر و درآوردم.
نبضشو گرفتم، میزد اما ضعیف.
به زخمش بخیه زدم.
یه سرم از داخل کمدمون درآوردم و بهش زدم.
خداروشکر.
نشستم و تمام ماجرارو سیر تا پیاز واسع سونا تعریف کردم اونم هی ذوق مرگ میشد.
سونا: من برم دیگه، مامان اینام نگران میشن، ساعت یک نصف شبه.
باهاش خدافظی کردم وبرگشتم پیش جیهوپ..
هنوز بیهوش بود.
سرمو گذاشتم و پایین تخت خوابیدم.
صبح از خواب بلند شدم.
نشستم.
چشمامو باز کردم که یکی نگام کرد.
من: عععععععععععهععهعههههعععععععععجیغغغغغ.
جیهوپ بود.
اونم هم زمان با من جیغ میکشید.
با تعجب نگاش کردم.
نشسته بود و دستشو گرفته بود به قلبش.
جیهوپ: ترسوندیم عه.
تازه فهمیدم توی چه اوضاعی هستم.
سریع بلند شدم و ادای احترام کردم.
من: ب..ببخشید..
از اون خنده های قشنگش زد.
جیهوپ: مگه من امپراطورم؟
جیهوپ: راستی من کجام؟
من: شما..دیشب منو نجات دادین. اما اون مردا دنبالمون کردن و شما تیر خوردین. بعد که..افتادیم توی دریا شما بیهوش شدین.
منم از دوستم کمک خواستم و اوردمتون خونه خودم، تیر توی بازوتو نو درآوردم.
تازه متوجه بازوش شد.
من: شما راحت باشین تا من برمیگردم.
رفتم و بند و بساط سوپ قارچ و اماده کردم.
واییی خدااااا..
کی فکرشو میکرد جیهوپ بیاد خونه مننن؟
واییی..
نمیتونم باور کنم..
گیلیییییییی.
جیهوپ: خونتون خیلی قشنگ و دلبازه..
راستی میکروفون منو هنوز داری؟
لبخندی زدم و گفتم:انقدم دیگه بی انضبات نیستم.
پارت⁸
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
بردمش خونه ام.
درازش کردم روی تخت.
من: سونا، بی زحمت برو قیچی و بیار.
سریع رفت و آورد.
مامان و بابام پزشک بودن و توی یه شهر دیگه مطب داشتن و من با اینکه رشته ام هنره ولی پزشکی و بلدم.
با قیچی آستین لباسشو بریدم. وای..
چجور خون میریخت.
با هزار زور و بدبختی و کلی دعا خوندن تیر و درآوردم.
نبضشو گرفتم، میزد اما ضعیف.
به زخمش بخیه زدم.
یه سرم از داخل کمدمون درآوردم و بهش زدم.
خداروشکر.
نشستم و تمام ماجرارو سیر تا پیاز واسع سونا تعریف کردم اونم هی ذوق مرگ میشد.
سونا: من برم دیگه، مامان اینام نگران میشن، ساعت یک نصف شبه.
باهاش خدافظی کردم وبرگشتم پیش جیهوپ..
هنوز بیهوش بود.
سرمو گذاشتم و پایین تخت خوابیدم.
صبح از خواب بلند شدم.
نشستم.
چشمامو باز کردم که یکی نگام کرد.
من: عععععععععععهععهعههههعععععععععجیغغغغغ.
جیهوپ بود.
اونم هم زمان با من جیغ میکشید.
با تعجب نگاش کردم.
نشسته بود و دستشو گرفته بود به قلبش.
جیهوپ: ترسوندیم عه.
تازه فهمیدم توی چه اوضاعی هستم.
سریع بلند شدم و ادای احترام کردم.
من: ب..ببخشید..
از اون خنده های قشنگش زد.
جیهوپ: مگه من امپراطورم؟
جیهوپ: راستی من کجام؟
من: شما..دیشب منو نجات دادین. اما اون مردا دنبالمون کردن و شما تیر خوردین. بعد که..افتادیم توی دریا شما بیهوش شدین.
منم از دوستم کمک خواستم و اوردمتون خونه خودم، تیر توی بازوتو نو درآوردم.
تازه متوجه بازوش شد.
من: شما راحت باشین تا من برمیگردم.
رفتم و بند و بساط سوپ قارچ و اماده کردم.
واییی خدااااا..
کی فکرشو میکرد جیهوپ بیاد خونه مننن؟
واییی..
نمیتونم باور کنم..
گیلیییییییی.
جیهوپ: خونتون خیلی قشنگ و دلبازه..
راستی میکروفون منو هنوز داری؟
لبخندی زدم و گفتم:انقدم دیگه بی انضبات نیستم.
- ۴.۵k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط