پارت 8 : بلند شدم و نگا کردم .
پارت 8 : بلند شدم و نگا کردم .
شینتا !!
گفت : خب باید این مبلو ببریم اونور من : برو بیرون تو حق ... شینتا : مواظب باش چون مال منی و اجازه نداری رو حرف عشقت حرف بزنی عزیزم من : تو عشق من نیستی تو یک آشغالی که فقط دختر بازی شینتا : نه دیگه مال منی همه تنهات گذاشتن و حتی الان پیشت نیستن پس هر چی میگم باید گوش بدی .
اشک هام ریخت و قلبم درد گرفت .
گفت : عشقم باید خونه جوری که من میگم باید باشه من : خفه شو .
اومد جلو و کنارم نشست و خواست لباشو روی لبام بزاره ولی سعی میکردم از خودم دور باشه .
هر فشاری که میدادم قلبم بیشتر درد میگرفت . بلند شد و از روی مبل یک چیزی برداشت .
قرص !! میخواد بیهوشم کنه .
بلند شدم که منو گرفت و گفت : اول اینو بخور .
داد زدم و گفتم : نننننککننن بهم دست نزن عوضی .
یک مشت تو شکمش کوبیدم که خودشو کامل بهم چسبوند . به کابینت چسبیدع بودم دستم دراز کردم و چاقو رو برداشتم و سمتش گرفتم .
از اشپز خونه بیرون نگهش داشتم و گفتم : اگه یک قدم بهم نزدیک شی جیغ میکشم شینتا : تهدید میکنی ...... منو تهدید جیغ کشیدنت میکنی ... منم بلدم تهدیدت کنم اگه حرفامو گوش ندی همین امشب ترتیبتو میدم .
از ترس نمیدونستم چیکار کنم . اشک هام ریخت .
( جیمین )
داشتم سمت خونه نایکا میومدم و درو باز کنم که با صدای نایکا رو شنیدم .
بهم دست نزن عوضی . عصبی شدم . ترتیبتو میدم . نایکا رو تهدید میکنی ):):
درو محکم بستم و رفتم اونجا و گفتم : تو ام اگه گورتو گم نکنی شبتو صبح نمیکنی .
نایکا داشت گریه میکرد و دستش روی قلبش بود . نگام و ازش گرفتم و به اون عوضی نگا کردم .
گفت : دخالت نکن بچه کوچولو نایکا دیگه اسیر منه خنده تلخی زدم و گفتم : فکر نمیکنم ..... این دختره از اول تا آخرش مال خودمه شینتا : دلت میخواد به حسابت برسم .
با مشت داشت میومد تو صورتم که یک ضربه به شکمش زدم .
رفتم عقب و یک مشت دیگه تو دماغش زدم که گیج شد .
یقه لباسشو گرفتم و بردمش سمت در و ولش کردم بیرون و درو قفل کردم .
رفتم پیش نایکا . روی زمین افتاده بود و دست چپشو روی چشماش گذاشتع بود و گریه میکرد .
روی زمین نشستم و دست راستم و روی بازو چپش گذاشتم که بهم نگا کرد و سریع پرید بغلم .
انتظار نداشتم . دستامو دور کمرش حلقه کردم .
گفت : جیمین .. ... ببخشید نباید اون روز توی پ... حرفشو قطع کردم و گفتم : هیششش اون روز همون روز بود دیگه فراموشش کن نایکا : یعنی منو بخشیدی ؟ من : آرع .
احساس کردم لبخند زد .من بخشیدمش اون خیلی تحت فشاره . توی بغلم شل شد .
روی تخت گذاشتمش و خوابید .
( خودم )
خوابیدم .
صبح با صدای یکی بیدار شدم . کوکی .
لبخند دیوانه وار زد . روی تخت نشستم . گفت : خوبی؟؟ .
لبخندی زدم .
گفتم : توی کی اومدی ؟؟؟ جانگ کوک : خیلی وقته .
بلند شدم و رفتم بیرون .
با جانگ کوک غذا خوردیم .
شینتا !!
گفت : خب باید این مبلو ببریم اونور من : برو بیرون تو حق ... شینتا : مواظب باش چون مال منی و اجازه نداری رو حرف عشقت حرف بزنی عزیزم من : تو عشق من نیستی تو یک آشغالی که فقط دختر بازی شینتا : نه دیگه مال منی همه تنهات گذاشتن و حتی الان پیشت نیستن پس هر چی میگم باید گوش بدی .
اشک هام ریخت و قلبم درد گرفت .
گفت : عشقم باید خونه جوری که من میگم باید باشه من : خفه شو .
اومد جلو و کنارم نشست و خواست لباشو روی لبام بزاره ولی سعی میکردم از خودم دور باشه .
هر فشاری که میدادم قلبم بیشتر درد میگرفت . بلند شد و از روی مبل یک چیزی برداشت .
قرص !! میخواد بیهوشم کنه .
بلند شدم که منو گرفت و گفت : اول اینو بخور .
داد زدم و گفتم : نننننککننن بهم دست نزن عوضی .
یک مشت تو شکمش کوبیدم که خودشو کامل بهم چسبوند . به کابینت چسبیدع بودم دستم دراز کردم و چاقو رو برداشتم و سمتش گرفتم .
از اشپز خونه بیرون نگهش داشتم و گفتم : اگه یک قدم بهم نزدیک شی جیغ میکشم شینتا : تهدید میکنی ...... منو تهدید جیغ کشیدنت میکنی ... منم بلدم تهدیدت کنم اگه حرفامو گوش ندی همین امشب ترتیبتو میدم .
از ترس نمیدونستم چیکار کنم . اشک هام ریخت .
( جیمین )
داشتم سمت خونه نایکا میومدم و درو باز کنم که با صدای نایکا رو شنیدم .
بهم دست نزن عوضی . عصبی شدم . ترتیبتو میدم . نایکا رو تهدید میکنی ):):
درو محکم بستم و رفتم اونجا و گفتم : تو ام اگه گورتو گم نکنی شبتو صبح نمیکنی .
نایکا داشت گریه میکرد و دستش روی قلبش بود . نگام و ازش گرفتم و به اون عوضی نگا کردم .
گفت : دخالت نکن بچه کوچولو نایکا دیگه اسیر منه خنده تلخی زدم و گفتم : فکر نمیکنم ..... این دختره از اول تا آخرش مال خودمه شینتا : دلت میخواد به حسابت برسم .
با مشت داشت میومد تو صورتم که یک ضربه به شکمش زدم .
رفتم عقب و یک مشت دیگه تو دماغش زدم که گیج شد .
یقه لباسشو گرفتم و بردمش سمت در و ولش کردم بیرون و درو قفل کردم .
رفتم پیش نایکا . روی زمین افتاده بود و دست چپشو روی چشماش گذاشتع بود و گریه میکرد .
روی زمین نشستم و دست راستم و روی بازو چپش گذاشتم که بهم نگا کرد و سریع پرید بغلم .
انتظار نداشتم . دستامو دور کمرش حلقه کردم .
گفت : جیمین .. ... ببخشید نباید اون روز توی پ... حرفشو قطع کردم و گفتم : هیششش اون روز همون روز بود دیگه فراموشش کن نایکا : یعنی منو بخشیدی ؟ من : آرع .
احساس کردم لبخند زد .من بخشیدمش اون خیلی تحت فشاره . توی بغلم شل شد .
روی تخت گذاشتمش و خوابید .
( خودم )
خوابیدم .
صبح با صدای یکی بیدار شدم . کوکی .
لبخند دیوانه وار زد . روی تخت نشستم . گفت : خوبی؟؟ .
لبخندی زدم .
گفتم : توی کی اومدی ؟؟؟ جانگ کوک : خیلی وقته .
بلند شدم و رفتم بیرون .
با جانگ کوک غذا خوردیم .
۸۵.۴k
۲۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.