پارت 10 : با تعجب پرسیدم : چرا میخوای بیای .
پارت 10 : با تعجب پرسیدم : چرا میخوای بیای .
کفش هاشو پوشید و گفت : بیا .
باهم داشتیم پیاده میرفتیم خونه اونم تو خیابون های سرد . گفتم : راستشو بگو برای چی این همه راه میای .
اروم گفت : اصلا راهی نیست بعدش قلبت درد میکنه امکان داره حالت بد شه من : تو از کجا میدونی درد داره ؟؟؟؟ جیمین : دستتو گذاشتی رو قلبت .
با حرفش ساکت شدم .
رسیدم دم خونه که گفت : نایکا مواظب باش من برمیگردم . .... اگه قلبت بیشتر درد گرفت بهم زنگ بزن من : باشه ... تو ام مواظب باش . رفتش .
بخاری و روشن کردم و کنارش نشستم و فکر میکردم با خودم .
چرا باهام بد رفتار میکنه .
خونه خیلی ساکت بود که خوابم برد .
تو یک کشتی بودم که خیلی بزرگ بود و وسط دریا بودم . همه چی خیلی ساکت بود و ترسی نداشتم .
هیچی یادم نمیومد نه گذشته نه آینده .
تنها توی یک کشتی بزرگ بودم .
چشمامو باز کردم . خواب دیدم . چه خواب قشنگی بود . پر ارامش بود .
ساعت ده بود . ناهار درست کردم و خوردم .
رفتم روی مبل نشستم .
داشتم فیلم میدیم . خسته شدم . خاموشش کردم که در باز شد .
وی بود .
بلند شدم . نمیدونستم باید چیکار کنم .
اومد جلو بهم گفت : بشین میخوام باهات حرف بزنم .
نشستم اونم کنارم نشست گفت : بابت دیشب که خیلی بد حرف زدم ببخشید من : منم ببخش که اونروز توی کافه باهات تند حرف زدم واقعا پشیمونم .
تعجب کرد از کارم . انتظار نداشت اینو بگم گفتم : بزار واضح بگم سه سال داشتم اشتباه فکر میکردم که شما اینکارو کردین و اصلا نباید بخاطر دعوایی که کردی پشیمون باشی چون حقمه هر حرفی که زدی دردی بود که به قلبت زدم وی : نا نایکا تو چ چی من : آرع بیشتر از اینا باید حرف میخوردم من کاریکردم که ازم متنفر بشین و ح.....وی : بسسه نایکا اینقدر به خودت اینارو نگو .
اشک هام ریخت و گفتم : چرا باید همچین بلایی سرم میومد که اینقدر تنهایی و رنج بکشی چراا ..... معذرت میخوام نباید تند حرف میزدم وی : نایکا هنوز تو قلبم هستی و عاشقتم و واست هر کاری میکنم ... فقط گریه نکن .
اخمی کرد و اومد نزدیک تر و بغلم کرد .
توی بغلش گریه میکردم .
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و رفتم تو اتاق .
لبه پنجره نشستم و به بیرون نگا کردم .
اشک هامو پاک کردم .
( وی )
میدونم دوست نداشت گریه هاشو ببینم .
رفتم تو اتاق .
رفتم نزدیکش و پای چپم و روی صندلی گذاشتم و دست راستم زیر چونه اش گذاشتم سرشو چرخوندم و رو به روی خودم قرارش دادم .
بعد ده ثانیه لب هامو روی لباش گذاشتم .
بعد از سه سال تجربه طمع لباش . دستاشو روی شونه ام گذاشت و منو به عقب هول داد .
گفتم : بهم اعتماد نداری نایکا : واکنش بدنمه ... از وقتی که باهام اونکارو کردن دوست ندارم کسی بهم دست بزنه .
موهاشو کنار زدم و صورت سفید و صافشو لمس کردم .
چشمای دیوانه کننده اش
کفش هاشو پوشید و گفت : بیا .
باهم داشتیم پیاده میرفتیم خونه اونم تو خیابون های سرد . گفتم : راستشو بگو برای چی این همه راه میای .
اروم گفت : اصلا راهی نیست بعدش قلبت درد میکنه امکان داره حالت بد شه من : تو از کجا میدونی درد داره ؟؟؟؟ جیمین : دستتو گذاشتی رو قلبت .
با حرفش ساکت شدم .
رسیدم دم خونه که گفت : نایکا مواظب باش من برمیگردم . .... اگه قلبت بیشتر درد گرفت بهم زنگ بزن من : باشه ... تو ام مواظب باش . رفتش .
بخاری و روشن کردم و کنارش نشستم و فکر میکردم با خودم .
چرا باهام بد رفتار میکنه .
خونه خیلی ساکت بود که خوابم برد .
تو یک کشتی بودم که خیلی بزرگ بود و وسط دریا بودم . همه چی خیلی ساکت بود و ترسی نداشتم .
هیچی یادم نمیومد نه گذشته نه آینده .
تنها توی یک کشتی بزرگ بودم .
چشمامو باز کردم . خواب دیدم . چه خواب قشنگی بود . پر ارامش بود .
ساعت ده بود . ناهار درست کردم و خوردم .
رفتم روی مبل نشستم .
داشتم فیلم میدیم . خسته شدم . خاموشش کردم که در باز شد .
وی بود .
بلند شدم . نمیدونستم باید چیکار کنم .
اومد جلو بهم گفت : بشین میخوام باهات حرف بزنم .
نشستم اونم کنارم نشست گفت : بابت دیشب که خیلی بد حرف زدم ببخشید من : منم ببخش که اونروز توی کافه باهات تند حرف زدم واقعا پشیمونم .
تعجب کرد از کارم . انتظار نداشت اینو بگم گفتم : بزار واضح بگم سه سال داشتم اشتباه فکر میکردم که شما اینکارو کردین و اصلا نباید بخاطر دعوایی که کردی پشیمون باشی چون حقمه هر حرفی که زدی دردی بود که به قلبت زدم وی : نا نایکا تو چ چی من : آرع بیشتر از اینا باید حرف میخوردم من کاریکردم که ازم متنفر بشین و ح.....وی : بسسه نایکا اینقدر به خودت اینارو نگو .
اشک هام ریخت و گفتم : چرا باید همچین بلایی سرم میومد که اینقدر تنهایی و رنج بکشی چراا ..... معذرت میخوام نباید تند حرف میزدم وی : نایکا هنوز تو قلبم هستی و عاشقتم و واست هر کاری میکنم ... فقط گریه نکن .
اخمی کرد و اومد نزدیک تر و بغلم کرد .
توی بغلش گریه میکردم .
بعد چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و رفتم تو اتاق .
لبه پنجره نشستم و به بیرون نگا کردم .
اشک هامو پاک کردم .
( وی )
میدونم دوست نداشت گریه هاشو ببینم .
رفتم تو اتاق .
رفتم نزدیکش و پای چپم و روی صندلی گذاشتم و دست راستم زیر چونه اش گذاشتم سرشو چرخوندم و رو به روی خودم قرارش دادم .
بعد ده ثانیه لب هامو روی لباش گذاشتم .
بعد از سه سال تجربه طمع لباش . دستاشو روی شونه ام گذاشت و منو به عقب هول داد .
گفتم : بهم اعتماد نداری نایکا : واکنش بدنمه ... از وقتی که باهام اونکارو کردن دوست ندارم کسی بهم دست بزنه .
موهاشو کنار زدم و صورت سفید و صافشو لمس کردم .
چشمای دیوانه کننده اش
۶۴.۴k
۲۰ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.