🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت187 #جلد_دوم
گریه های آیلین و حرفهای من مانع از این نشد که منو با خودشون نبرن.
باورش سخت بود اما من به گناهی که خودم باورش نداشتم مجرم شناخته میشدم جلوی چشمای گریون و نگاه ترسیده دخترم سوار ماشین شدم همراه پلیسا رفتم .
خبر از حال کیمیا نداشتم یعنی واقعاً اتفاق بدی براش افتاده بود؟
خدا خدا میکردم که زودتر به هوش بیاد و بگه من هیچ تقصیری نداشتم تا از این برزخ راحت بشم.
من آدمی نبودم که پام به بازداشتگاه و زندان برسه اما الان توی نقطه ای از زندگیم ایستاده بودم که همیشه غیر ممکن به نظرم میرسید.
وقتی بعد از هزار با جواب دادن به سوال های ریز و درشت بازپرس و بازجو و افسر هر کس دیگه ای منو توی اون بازداشتگاه تاریک کنار چند نفر دیگه انداختن.
دیگه باورم شد که من اینجام و باید امشب توی همین بازداشتگاه بگذرونم .
فکر و خیالم پیشه دخترم و ایلین بود.
من نباید همچین اشتباهی می کردم دخترمو زنم به من نیاز داشتن و من الان اینجا بودم.
یه گوشه نشستم و با دستام سرمو محکم فشار دادم داشتم احساس می کردم مغزم داره متلاشی میشه صحنه ای که کیمیا روی زمین افتاده بود و خونش کف آشپزخونه رو رنگی کرده بود از جلوی چشمام کنار نمیرفت .
هرچقدر هم این دختر باعث آزار اذیتم بود هر چقدرم که وقتی عصبانی میشدم تهدیدش می کردم جون تو میگیرم اما واقعیت نداشت الان ناراحت بودم نه فقط به خاطر خودم یا بچه به خاطر خود اون زن هم ناراحت بودم دلم نمیخواست هیچ اتفاقی براش بیفته.
شاید خیلی وقت بود که خدا رو فراموش کرده بودم اما امشب توی این سلول تنگ و تاریک یاد خدا افتاده بود
چشمامو بستمو توی دلم دعا کردم که اون چشماشو باز کنه حالش خوب بشه...
الان میدونستم آیلین توی چه حال و روزیه
میدونستم چقدر داغون و ناراحته وچقدر ترسیده
به خودم امید میدادم که صبح که بشه خبرای خوب میرسه و من از اینجا خلاص میشم و برمیگردم پیش خانوادم .
معلوم نبود که ساعت چنده و کی آفتاب بالا میزنه اینجا به قدری تاریک بود که هیچ نوری از هیچ جایی بهش نمی تابید سه نفر دیگه توی این بازداشتگاه بودن و کنارم خوابیده بودن
اما من هرکاری کردم نتونستم بخوابم فکرم درگیر بود
#خان_زاده #پارت187 #جلد_دوم
گریه های آیلین و حرفهای من مانع از این نشد که منو با خودشون نبرن.
باورش سخت بود اما من به گناهی که خودم باورش نداشتم مجرم شناخته میشدم جلوی چشمای گریون و نگاه ترسیده دخترم سوار ماشین شدم همراه پلیسا رفتم .
خبر از حال کیمیا نداشتم یعنی واقعاً اتفاق بدی براش افتاده بود؟
خدا خدا میکردم که زودتر به هوش بیاد و بگه من هیچ تقصیری نداشتم تا از این برزخ راحت بشم.
من آدمی نبودم که پام به بازداشتگاه و زندان برسه اما الان توی نقطه ای از زندگیم ایستاده بودم که همیشه غیر ممکن به نظرم میرسید.
وقتی بعد از هزار با جواب دادن به سوال های ریز و درشت بازپرس و بازجو و افسر هر کس دیگه ای منو توی اون بازداشتگاه تاریک کنار چند نفر دیگه انداختن.
دیگه باورم شد که من اینجام و باید امشب توی همین بازداشتگاه بگذرونم .
فکر و خیالم پیشه دخترم و ایلین بود.
من نباید همچین اشتباهی می کردم دخترمو زنم به من نیاز داشتن و من الان اینجا بودم.
یه گوشه نشستم و با دستام سرمو محکم فشار دادم داشتم احساس می کردم مغزم داره متلاشی میشه صحنه ای که کیمیا روی زمین افتاده بود و خونش کف آشپزخونه رو رنگی کرده بود از جلوی چشمام کنار نمیرفت .
هرچقدر هم این دختر باعث آزار اذیتم بود هر چقدرم که وقتی عصبانی میشدم تهدیدش می کردم جون تو میگیرم اما واقعیت نداشت الان ناراحت بودم نه فقط به خاطر خودم یا بچه به خاطر خود اون زن هم ناراحت بودم دلم نمیخواست هیچ اتفاقی براش بیفته.
شاید خیلی وقت بود که خدا رو فراموش کرده بودم اما امشب توی این سلول تنگ و تاریک یاد خدا افتاده بود
چشمامو بستمو توی دلم دعا کردم که اون چشماشو باز کنه حالش خوب بشه...
الان میدونستم آیلین توی چه حال و روزیه
میدونستم چقدر داغون و ناراحته وچقدر ترسیده
به خودم امید میدادم که صبح که بشه خبرای خوب میرسه و من از اینجا خلاص میشم و برمیگردم پیش خانوادم .
معلوم نبود که ساعت چنده و کی آفتاب بالا میزنه اینجا به قدری تاریک بود که هیچ نوری از هیچ جایی بهش نمی تابید سه نفر دیگه توی این بازداشتگاه بودن و کنارم خوابیده بودن
اما من هرکاری کردم نتونستم بخوابم فکرم درگیر بود
۵.۸k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.