بی رحم
#بی_رحم
pqrt62
ویو یوری
روی تخت نشسته بودم و به سینه ی جیمین تکیه داده بودم ...جیمین هم همونطور که دستش رو دور کمرم انداخته بود با دست دیگه موهامو به بازی گرفته بود
مدام ذهنم درگیر پدر و مادرم بود اینکه صحیح و سالم به اونجا میرسن یا نه ... اگه اتفاقی بیوفته چی ...
سعی میکردم افکار منفی رو کنار بزارم اما نمی تونستم اولین بار بود که پدر و مادر به یه سفر طولانی و دور از می رفتن
_داری به چی فکر میکنی که انقدر تو سکون فرو رفتی
با این حرف ناگهانی جیمین سعی کردم افکارمو کنار بزارم و رو به جیمین کردم و گفتم : چیزی نیست فقط یکم نگران سفر پدر و مادرم هستم
با شنیدن این حرفم دستش رو نوازش وار روی گونم کشید و گفت : نگران نباش اتفاقی براشون نمیوفته
نگاهم رو ازش گرفتم و به پایین دوختم و گفتم : امید وارم اما ...
با این حرفم دستش رو از دور کمرم برداشت و توی یه حرکت منو روی تخت انداخت همونطور که بهم نزدیک میشد گفت : اما و چی ... این افکار مزخرف رو از ذهنت دور کن نگران نباش اتفاقی برای پدر و مادرت نمیوفته صحیح و سالم بر میگردن به من اعتماد کن
بعدم نزدیک تر شد و بوسه ای روی لبم گذاشت و با لحن شیطونی گفت : بهتره برم یه دوش بگیرم ...باید برای امشب اماده شم بیبی گرل
بعد به سرعت از روم بلند شد و با برداشتن لباسی به سمت حموم رفت
هنوز توی شک کلمه ی اخرش بودم ... اگه میدونستم گفتن حقیقت قراره همه چیز رو درست کنه هیچ وقت اون دروغ رو نمیگفتم و هیج وقت حقیقت رو پنهان نمیکردم
واقعا هنوز باورش برام سخت بود که رابطمون دقیقا شده بود مثل چند سال پیش
حدود چند دقیقه ای گذشته بود... دیگه کم کم هوا تاریک شده بود .
بهتر بود برم و اماده شم
به سراغ کمد لباسیم رفتم تا یه دست لباس خوب اماده کنم
یه لباس مشکی شیک از توی کمد در اوردم فقط اون رو یبار پوشیدم اونم همون روزی بود که بعد از پنج سال جیمین رو دوباره دیدم توی همون مهمونی
با یاد اوری اون مهمونی یاد اتفاق اون شب که بین منو و جیمین رخ داد افتادم
با یاد اوری اون بوسه چشمامو بستم و افکارم رو کنار گذاشتم
در کمد رو بستم که به محض بستن در کمد جیمین از حموم خارج شد که موهای خیسش نیمی از صورتش رو پوشونده بود
نگاهی به من انداخت و بعدم به سمت اینه رفت و مشغول خشک کردن موهاش شد توی همین حین لباسم رو برداشتم و به سمت اتاق بغلی رفتم تا لباسم رو عوض کنم بعد از پوشیدن اون لباس نگاهی به خودم انداختم این لباس واقعا توی تنم عالی بود
بعدم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مشترک خودم و جیمین شدم که انگاری جیمینم لباسش رو پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود یعنی لباس پوشیدنم انقدر طول کشیده بود
به سمت میز رفتم و کنار جیمین ایستادم و بعد با انجام یک ارایش ساده و زدن یک رژ کارم رو تموم کردم جیمین نگاهی بهم انداخت و بعد لبخندی زد و گفت : خیلی خوشگل شدی...
بعدم چند قدم به سمتم برداشت طوری که فاصلمون فقط چند سانت بود بعدم دستش رو دور کمر انداخت صورتش رو کمی نزدیک تر اورد توی یه حرکت ناگهانی بوسه ای رو شروع کرد نمیدونم چرا ولی ناگهان یاد همون شب افتادم دقیقا مثل همون شب بود با این فرق که الا علاقه از دو طرف بود بدون هیچ کینه و دلخوری
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و گفت : خیلی وقت بود اینطوری نبوسیده بودمت
قبل از اینکه من حرفی در جواب بهش بزنم گوشیش زنگ خورد به سمت گوشیش رفت اما با دیدن اسم عصبی شد و گوشی رو کنار گذاشت کنجکاو از اینکه کی پشت تلفن باشه رو بهش کردم و گفتم : چرا گوشی رو برنمیداری مگه کی پشت تماسه
رو بهم کرد با همون چهره ی اعصبیش گفت : یکی از شریکامه بیخیال نمیخوام روزم رو خراب کنم
تماس قطع شد اما دوباره گوشی زنگ خورد انگاری دست بردار نبود دوباره رو به جیمین کردم و گفتم : نگاه کن شاید باهات کار مهمی داره
جیمین نفسش رو کلافه بیرون داد و با همون حالت اعصبی به سمت گوشی رفت و تماس رو وصل کرد
pqrt62
ویو یوری
روی تخت نشسته بودم و به سینه ی جیمین تکیه داده بودم ...جیمین هم همونطور که دستش رو دور کمرم انداخته بود با دست دیگه موهامو به بازی گرفته بود
مدام ذهنم درگیر پدر و مادرم بود اینکه صحیح و سالم به اونجا میرسن یا نه ... اگه اتفاقی بیوفته چی ...
سعی میکردم افکار منفی رو کنار بزارم اما نمی تونستم اولین بار بود که پدر و مادر به یه سفر طولانی و دور از می رفتن
_داری به چی فکر میکنی که انقدر تو سکون فرو رفتی
با این حرف ناگهانی جیمین سعی کردم افکارمو کنار بزارم و رو به جیمین کردم و گفتم : چیزی نیست فقط یکم نگران سفر پدر و مادرم هستم
با شنیدن این حرفم دستش رو نوازش وار روی گونم کشید و گفت : نگران نباش اتفاقی براشون نمیوفته
نگاهم رو ازش گرفتم و به پایین دوختم و گفتم : امید وارم اما ...
با این حرفم دستش رو از دور کمرم برداشت و توی یه حرکت منو روی تخت انداخت همونطور که بهم نزدیک میشد گفت : اما و چی ... این افکار مزخرف رو از ذهنت دور کن نگران نباش اتفاقی برای پدر و مادرت نمیوفته صحیح و سالم بر میگردن به من اعتماد کن
بعدم نزدیک تر شد و بوسه ای روی لبم گذاشت و با لحن شیطونی گفت : بهتره برم یه دوش بگیرم ...باید برای امشب اماده شم بیبی گرل
بعد به سرعت از روم بلند شد و با برداشتن لباسی به سمت حموم رفت
هنوز توی شک کلمه ی اخرش بودم ... اگه میدونستم گفتن حقیقت قراره همه چیز رو درست کنه هیچ وقت اون دروغ رو نمیگفتم و هیج وقت حقیقت رو پنهان نمیکردم
واقعا هنوز باورش برام سخت بود که رابطمون دقیقا شده بود مثل چند سال پیش
حدود چند دقیقه ای گذشته بود... دیگه کم کم هوا تاریک شده بود .
بهتر بود برم و اماده شم
به سراغ کمد لباسیم رفتم تا یه دست لباس خوب اماده کنم
یه لباس مشکی شیک از توی کمد در اوردم فقط اون رو یبار پوشیدم اونم همون روزی بود که بعد از پنج سال جیمین رو دوباره دیدم توی همون مهمونی
با یاد اوری اون مهمونی یاد اتفاق اون شب که بین منو و جیمین رخ داد افتادم
با یاد اوری اون بوسه چشمامو بستم و افکارم رو کنار گذاشتم
در کمد رو بستم که به محض بستن در کمد جیمین از حموم خارج شد که موهای خیسش نیمی از صورتش رو پوشونده بود
نگاهی به من انداخت و بعدم به سمت اینه رفت و مشغول خشک کردن موهاش شد توی همین حین لباسم رو برداشتم و به سمت اتاق بغلی رفتم تا لباسم رو عوض کنم بعد از پوشیدن اون لباس نگاهی به خودم انداختم این لباس واقعا توی تنم عالی بود
بعدم از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مشترک خودم و جیمین شدم که انگاری جیمینم لباسش رو پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود یعنی لباس پوشیدنم انقدر طول کشیده بود
به سمت میز رفتم و کنار جیمین ایستادم و بعد با انجام یک ارایش ساده و زدن یک رژ کارم رو تموم کردم جیمین نگاهی بهم انداخت و بعد لبخندی زد و گفت : خیلی خوشگل شدی...
بعدم چند قدم به سمتم برداشت طوری که فاصلمون فقط چند سانت بود بعدم دستش رو دور کمر انداخت صورتش رو کمی نزدیک تر اورد توی یه حرکت ناگهانی بوسه ای رو شروع کرد نمیدونم چرا ولی ناگهان یاد همون شب افتادم دقیقا مثل همون شب بود با این فرق که الا علاقه از دو طرف بود بدون هیچ کینه و دلخوری
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد و گفت : خیلی وقت بود اینطوری نبوسیده بودمت
قبل از اینکه من حرفی در جواب بهش بزنم گوشیش زنگ خورد به سمت گوشیش رفت اما با دیدن اسم عصبی شد و گوشی رو کنار گذاشت کنجکاو از اینکه کی پشت تلفن باشه رو بهش کردم و گفتم : چرا گوشی رو برنمیداری مگه کی پشت تماسه
رو بهم کرد با همون چهره ی اعصبیش گفت : یکی از شریکامه بیخیال نمیخوام روزم رو خراب کنم
تماس قطع شد اما دوباره گوشی زنگ خورد انگاری دست بردار نبود دوباره رو به جیمین کردم و گفتم : نگاه کن شاید باهات کار مهمی داره
جیمین نفسش رو کلافه بیرون داد و با همون حالت اعصبی به سمت گوشی رفت و تماس رو وصل کرد
۱۱.۴k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.