رمان دورترین نزدیک
#پارت_۵۱
پارسا اومد نزدیک تر که با صدای کسی که منو صدا میزد منصرف شد و رفت سمت مهمونا
برگشتم سمت سامان بدون اینکه یه درصد فک کنم عکس العمل فامیل چیه بغلش کردم * من اگر خوبم و گر بد ب بقیه چه؟!*
_ خوبی ؟ خوشومدی فق تو اومدی؟
سامی : نه بیرونن یه ایل مهمون اوردم برات این پسره چی زر زر میکرد هان؟
_ ولش کن
همینجوری که میخاستم توضیح بدم چشمم به ملیس اینا خورد قشنگ داشتم نگاشون میکردم خب ملیس و سپنتا عه ماهورم اومده !!! چشام چارتا شد ک سامی گف : ببین عشقتم اوردم!
جوری ذوق کرده بودم که پریدم رو سامی و بغلش کردم سامی ریز ریز میخندید ک متوجه نگاه مردم شدم اروم ازش جدا شدم و بزور جلو خودمو گرفتم که نخندم ملیس ک بهمون رسید ی نگا به همدیگه کردیم و هردو تامون زدیم زیر خنده...
بعد سلام و حوالپرسی با ملی منتظر بهار اینا بودم
سامی : خب خب تتر این داداش خرم سپنتا
سپنتا یه پوزخندی برا سامی زد و دستشو سمتم گرفت بهش دست دادم
_ خوشبختم ترانه م
سپنتا : والا اگ بگم همیشه ذکر خیرت میست دروغ گفتم!
خندیدم _ چ خوب
+سلام
با لبخند دستمو سمتش دراز کردم
دستمو گرف
ملیس : خیلی خوشگل شدی اصا نشناختمت چشامو ریز کردم براش ک گف : دست داداشمو ول کن خاهر!
حواسم به دستامون نبود با لبخند دستشو ول کردم کلا بودنشون حس خوبی بهم میداد ...
رامین : منم که هیچی !!!
_ سلام
رامین: سلام دختر فراری!
مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه بودیم که یکی از پشت دستشو گذاشت روی چشمام
داشتم فکر میکردم کی میتونه باشه کخ همزمان با برداشتن دستش بهار پرید جلووم
بهار : سوپراااااایز
هنگ بودم ک فاطینام از پشتم اومد جلوم بهار ب جمع نگا کرد به محض اینکه با سپنتت چش تو چش شدن همزمان گفتن : تو اینجا چیکار میکنی؟
داشتن بحث میکردن ک خودمو انداختم وسط
_ عه مث اینکه همه دوستای من همو میشسناسنا! اول بهار و سپنتا بگن جریان چیه؟!
سپنتا با لبخند به بهار نگا میگرد : بگم؟
بهار ب ما نگا کرد : خب جمع مون...
سپنتا نذاشت ادامه بده : همه از دم اشنان ، دوستان بهار دوست دخترمه!
با تعجب بهشون نگا میکردم و چشم و ابرو برای بهار خط و نشون اومدم...
برای اینکه همه از بهت در بیان رفتم وسط
_ خب بزارید به هم معرفیتون کنم!
کنار سامی بودم
_ خب این سامانمونه خعلی بچه گلیه چی بگم مث سپهر خاصه برام! البته بگم سامی استاد ادبیاته و اینم سپنتا داداشش
و بعدش ملیسا _ اینم دوست خل و دیوونه ی من ملیسا که میشه دختر عموی سامی این جنابم داداش ماهور که مهندسه و یه تایم کمی م تدریس داره تو دانشگامون ایشونم رامین دوست صمیمی و رفیق گرمابه گلستان ماهور...
خب این دختر خانومه بیمعرفت بهارع س دوست بنده و در اخر برگشتم سمت فاطینا و دستشو گرفتم
ایشون فاطیناست یه دختر مهربون به تمام معنا...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #عاشقانه #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #دخترونه #خاصترین #تنهایی #love #تکست_ناب
پارسا اومد نزدیک تر که با صدای کسی که منو صدا میزد منصرف شد و رفت سمت مهمونا
برگشتم سمت سامان بدون اینکه یه درصد فک کنم عکس العمل فامیل چیه بغلش کردم * من اگر خوبم و گر بد ب بقیه چه؟!*
_ خوبی ؟ خوشومدی فق تو اومدی؟
سامی : نه بیرونن یه ایل مهمون اوردم برات این پسره چی زر زر میکرد هان؟
_ ولش کن
همینجوری که میخاستم توضیح بدم چشمم به ملیس اینا خورد قشنگ داشتم نگاشون میکردم خب ملیس و سپنتا عه ماهورم اومده !!! چشام چارتا شد ک سامی گف : ببین عشقتم اوردم!
جوری ذوق کرده بودم که پریدم رو سامی و بغلش کردم سامی ریز ریز میخندید ک متوجه نگاه مردم شدم اروم ازش جدا شدم و بزور جلو خودمو گرفتم که نخندم ملیس ک بهمون رسید ی نگا به همدیگه کردیم و هردو تامون زدیم زیر خنده...
بعد سلام و حوالپرسی با ملی منتظر بهار اینا بودم
سامی : خب خب تتر این داداش خرم سپنتا
سپنتا یه پوزخندی برا سامی زد و دستشو سمتم گرفت بهش دست دادم
_ خوشبختم ترانه م
سپنتا : والا اگ بگم همیشه ذکر خیرت میست دروغ گفتم!
خندیدم _ چ خوب
+سلام
با لبخند دستمو سمتش دراز کردم
دستمو گرف
ملیس : خیلی خوشگل شدی اصا نشناختمت چشامو ریز کردم براش ک گف : دست داداشمو ول کن خاهر!
حواسم به دستامون نبود با لبخند دستشو ول کردم کلا بودنشون حس خوبی بهم میداد ...
رامین : منم که هیچی !!!
_ سلام
رامین: سلام دختر فراری!
مشغول سر به سر گذاشتن همدیگه بودیم که یکی از پشت دستشو گذاشت روی چشمام
داشتم فکر میکردم کی میتونه باشه کخ همزمان با برداشتن دستش بهار پرید جلووم
بهار : سوپراااااایز
هنگ بودم ک فاطینام از پشتم اومد جلوم بهار ب جمع نگا کرد به محض اینکه با سپنتت چش تو چش شدن همزمان گفتن : تو اینجا چیکار میکنی؟
داشتن بحث میکردن ک خودمو انداختم وسط
_ عه مث اینکه همه دوستای من همو میشسناسنا! اول بهار و سپنتا بگن جریان چیه؟!
سپنتا با لبخند به بهار نگا میگرد : بگم؟
بهار ب ما نگا کرد : خب جمع مون...
سپنتا نذاشت ادامه بده : همه از دم اشنان ، دوستان بهار دوست دخترمه!
با تعجب بهشون نگا میکردم و چشم و ابرو برای بهار خط و نشون اومدم...
برای اینکه همه از بهت در بیان رفتم وسط
_ خب بزارید به هم معرفیتون کنم!
کنار سامی بودم
_ خب این سامانمونه خعلی بچه گلیه چی بگم مث سپهر خاصه برام! البته بگم سامی استاد ادبیاته و اینم سپنتا داداشش
و بعدش ملیسا _ اینم دوست خل و دیوونه ی من ملیسا که میشه دختر عموی سامی این جنابم داداش ماهور که مهندسه و یه تایم کمی م تدریس داره تو دانشگامون ایشونم رامین دوست صمیمی و رفیق گرمابه گلستان ماهور...
خب این دختر خانومه بیمعرفت بهارع س دوست بنده و در اخر برگشتم سمت فاطینا و دستشو گرفتم
ایشون فاطیناست یه دختر مهربون به تمام معنا...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #عاشقانه #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #دخترونه #خاصترین #تنهایی #love #تکست_ناب
۲۰.۱k
۲۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.