ددی خوناشام من
#ددی خوناشام من
پارت: چهارم
ویو سانا
کوک: خفه شو هرزه(زد تو گوش سانا)
سانا: حالم ازت بهم میخوره(گریه)
کوک: اینا چیه هااا(داد)
کوک چنتا عکس پرت کرد جلوم...عکس من بود ک داشتم یه پسرو میبوسیدم
سانا: بخدا اینا من نیستم...غسم میخورم فیکه(شکه)
کوک: هرزه تو اون تویی بعد میگی من نیستم(بلند)
سانا: بخدا فیکه...چیکار کنم باور کنی
کوک: یه هفته خدمتکار شخصیه من شو(سرد)
سانا: اوکیه...ولی..اگ شدم..باور میکنی عکس فیکه
کوک: اره
ویو کوک
رفتم تو اتاقم...به عکسا بیشتر دقت کردم...دیدم اون دختره پر از پیرسینگه..
از سانا ام یکم چاق تر بود
وای من چیکار کردم
ولش باوا حداقل میفهمه که نباید به من خیانت کنه
ویو سانا
هوف باید برم از اجوما لباس بگیرم
واقن کودوم پدری این بلارو سر دختر خوندش میاره هوفف
سانا: اجومااا لباس کجاست
اجوما: الان برات میارم
اجوما رفت...گشادیم میاددد..نمیخام کار کنمممممممم
اجوما: بیا دخترم
اجوما لباسو داد و رفت آشپزخونه
منم رفتم اتاق و اون لباسو پوشیدم
تو آینه به خودم نگاهی انداختم
سانا: ایششش چرا این بلا باید سر من بیاد...عااا ولی اون عکسارو کی فرستاده بود..ممکنه کار بورام باشه....ولی..هوف ولش برم کارمو کنم باوا
رفتم پیش اجوما
اجوما: دخترم...این قهوه رو ببر برا ارباب
سانا: چشم
قهوه رو از دست اجوما گرفتم..سمت اتاق جونگکوک راه افتادم
++تق تق++
کوک: بیا تو(سرد)
رفتم تو و قهوه رو گذاشتم رو میز
سانا: ارباب...کاری داشتین صدام کنین
کوک: اک...میتونی بری(سرد)
سانا: مرتیکه ی الاغ(آروم)(ببخشید فقط یه فیکه)
کوک: چیزی گفتی(متعجب)
سانا: عا..عاااا نه
کوک: باشه برو
از اتاق خارج شدم...بی ادب حداقل یه تشکر نکرد..
رفتم پیش اجوما
سانا: عااا اجوما دیگ باید چیکار کنم
اجوما: برو اتاق اربابو تمیز کن
سانا: هوف...چشم
رفتم دوباره سمت اتاق
سانا: ارباب...اجازه هس
دیدم صدایی نمیاد
سانا: ارباب(بلند)
رفتم تو و دیدم کسی تو اتاق نیس...یه صدایی میومد..گوشامو تیز کردم و دیدم صدای اب حمامه...پس رفته حموم
شروع کردم به جم کردن لباسا
سانا: یاااا خجالتم نمیکشهههه لباس زیراشو پرت میکنه اینور اونورررر(حرص)
ویو کوک
دور کمرم یه حوله بستم و رفتم بیرون...دیدم سانا داره زیرلب بهم فحش میده...جلو خندمو گرفتم.....
اروم رفتم سمتش درست پشت سرش وایستاده بودم...
ویو سانا
احساس کردم یچیزی میخوره به گردنم...
اهمیت ندادم و کارمو ادامه دادم
کم کم داشت تموم میشد
سانا: آخیش اینم آخریش
برگشتم که پام گیر کرد به یچیزی و افتادم رو یچی.
چشمامو باز کردم....یااااااا ریدممم
سانا: ببخشیددد حواسم نبوددددد(دستپاچه)
کوک: بهتره بیشتر حواست باشه(سرد)
ذهن کوک: ".....
خماریی
لایکو کامنت یادتون نره 🎀🧸
پارت: چهارم
ویو سانا
کوک: خفه شو هرزه(زد تو گوش سانا)
سانا: حالم ازت بهم میخوره(گریه)
کوک: اینا چیه هااا(داد)
کوک چنتا عکس پرت کرد جلوم...عکس من بود ک داشتم یه پسرو میبوسیدم
سانا: بخدا اینا من نیستم...غسم میخورم فیکه(شکه)
کوک: هرزه تو اون تویی بعد میگی من نیستم(بلند)
سانا: بخدا فیکه...چیکار کنم باور کنی
کوک: یه هفته خدمتکار شخصیه من شو(سرد)
سانا: اوکیه...ولی..اگ شدم..باور میکنی عکس فیکه
کوک: اره
ویو کوک
رفتم تو اتاقم...به عکسا بیشتر دقت کردم...دیدم اون دختره پر از پیرسینگه..
از سانا ام یکم چاق تر بود
وای من چیکار کردم
ولش باوا حداقل میفهمه که نباید به من خیانت کنه
ویو سانا
هوف باید برم از اجوما لباس بگیرم
واقن کودوم پدری این بلارو سر دختر خوندش میاره هوفف
سانا: اجومااا لباس کجاست
اجوما: الان برات میارم
اجوما رفت...گشادیم میاددد..نمیخام کار کنمممممممم
اجوما: بیا دخترم
اجوما لباسو داد و رفت آشپزخونه
منم رفتم اتاق و اون لباسو پوشیدم
تو آینه به خودم نگاهی انداختم
سانا: ایششش چرا این بلا باید سر من بیاد...عااا ولی اون عکسارو کی فرستاده بود..ممکنه کار بورام باشه....ولی..هوف ولش برم کارمو کنم باوا
رفتم پیش اجوما
اجوما: دخترم...این قهوه رو ببر برا ارباب
سانا: چشم
قهوه رو از دست اجوما گرفتم..سمت اتاق جونگکوک راه افتادم
++تق تق++
کوک: بیا تو(سرد)
رفتم تو و قهوه رو گذاشتم رو میز
سانا: ارباب...کاری داشتین صدام کنین
کوک: اک...میتونی بری(سرد)
سانا: مرتیکه ی الاغ(آروم)(ببخشید فقط یه فیکه)
کوک: چیزی گفتی(متعجب)
سانا: عا..عاااا نه
کوک: باشه برو
از اتاق خارج شدم...بی ادب حداقل یه تشکر نکرد..
رفتم پیش اجوما
سانا: عااا اجوما دیگ باید چیکار کنم
اجوما: برو اتاق اربابو تمیز کن
سانا: هوف...چشم
رفتم دوباره سمت اتاق
سانا: ارباب...اجازه هس
دیدم صدایی نمیاد
سانا: ارباب(بلند)
رفتم تو و دیدم کسی تو اتاق نیس...یه صدایی میومد..گوشامو تیز کردم و دیدم صدای اب حمامه...پس رفته حموم
شروع کردم به جم کردن لباسا
سانا: یاااا خجالتم نمیکشهههه لباس زیراشو پرت میکنه اینور اونورررر(حرص)
ویو کوک
دور کمرم یه حوله بستم و رفتم بیرون...دیدم سانا داره زیرلب بهم فحش میده...جلو خندمو گرفتم.....
اروم رفتم سمتش درست پشت سرش وایستاده بودم...
ویو سانا
احساس کردم یچیزی میخوره به گردنم...
اهمیت ندادم و کارمو ادامه دادم
کم کم داشت تموم میشد
سانا: آخیش اینم آخریش
برگشتم که پام گیر کرد به یچیزی و افتادم رو یچی.
چشمامو باز کردم....یااااااا ریدممم
سانا: ببخشیددد حواسم نبوددددد(دستپاچه)
کوک: بهتره بیشتر حواست باشه(سرد)
ذهن کوک: ".....
خماریی
لایکو کامنت یادتون نره 🎀🧸
- ۹.۷k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط