پارت ۲۹ : انگشت های کشیده اش رو گرفتم و از روی صورتش بردا
پارت ۲۹ : انگشت های کشیده اش رو گرفتم و از روی صورتش برداشتم و اروم گفتم : اتفاقی که افتاده دیگه افتاده نمیشه کاریش کرد .
بهم نگا کرد . چشمایی که کم کم داشت قرمز میشد بخاطر گریه اش که با صدای اشنایی از حالت غرق شدن تو چشماش دراومدم و نگا کردم .
جونگ کوک گفت : باید بریم . سرمو به معنی باشه تکون دادم و اروم دستای شوگارو ول کردم و بلند شدم و رفتم بیرون .
کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدیم .
هوای کمی سرد ولی باد نمی وزید .
سوار ماشین شدم و جانگ کوک هم نشست و ماشینو روشن کرد . داشت میرفت که پنجره رو پایین دادم و سرمو بیرون بردم و اسمون و نگا کردم .
شبی تاریک و پر ستاره . جونگ کوک گفت : سرتو بیار تو سرما میخوری .
سرمو داخل اوردم و پنجره رو بالا داد و سرمو به پنجره تکیه دادم .
اروم اروم یاد اشک های شوگا افتادم . هر بار توی ذهنم تکرارش میکردم که کم کم چشمامو بستم و گیج شدم .
( جونگ کوک )
خیلی ساکت شده بود . نگاش کردم که خوابیده بود .
رسیدیم خونه . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت نایکا و درو باز کردم و دست راستمو زیر پاهاش بردم و با اون دستم زیر گردنشو گرفتم و بلندش کردم و بردمش تو خونه . روی تختم گذاشتمش و روش پتو کشیدم .
رفتم چراغو خاموش کردم و رفتم تو اون اتاق و لباس سفیدمو پوشیدم و رفتم تو اتاقش .
کنارش رو تخت دراز کشیدم . ماه از پشت پنجره رو نگاه میکردم .
کم کم بالای چشمام سنگین شد و خوابم برد .
چشمامو باز کردم و نگا به پنجره کردم . هوا روشن شده بود .
ساعتو نگا کردم ، نه صبح بود . نایکا خواب بود .
دست راستمو اروم روی کتفش کشیدم و اروم گفتم : نمیخوای بلند شی ؟ نایکا !.
جز سکوت هیچی نشنیدم .
اروم بلند شدم و رفتم دستشویی صورتمو بشورم .
رفتم تو آشپزخونه و مشغول غذا درست کردن شدم .
( خودم )
چشمامو اروم باز کردم و به اطراف نگا کردم .
چرخیدم و دیدم جونگ کوک نیست بلند شدم و رفتم بیرون .
داشت غذا درست میکرد . رفتم پیشش و گفتم : سلام چی درست میکنی جونگ کوک : غذا ... بیا بخور .
نشستیم و خوردیم بعدش رفتیم تو اتاق و از تو لب تاپ فیلم نگا میکردیم که حالم یکجوری شد .
بلند شدم و خواستم برم بیرون که مچ دست راستمو گرفت و گفت : کجا ؟ من : میخوام یکم هوا عوض کنم زود میام جونگ کوک : نع .
خنده ای زدم و به اطراف نگا کردم و گفتم : فقط میخوام حال و هوام عوض شه جونگ کوک : میگم نه .
رو تخت کنارش نشستم و با حالی که داشتم فیلمو نگا کردم .شب شده بود .
بعد غذا خوردن رو تخت دراز کشیدیم و خوابیدیم .
حالا با این حالم چجوری بخوابم .
خوابم داشت میبرد که با صدایی بلند شدم . نه نمیشه باید برم بیرون .
اروم رفتم بیرون و رفتم سمت در و خواستم بازش کنم .
ولی اگه جونگ کوک نگران شه . اروم گفتم : فقط یکم راه میرم . درو باز کردم که قفل بود
فصل ۲
بهم نگا کرد . چشمایی که کم کم داشت قرمز میشد بخاطر گریه اش که با صدای اشنایی از حالت غرق شدن تو چشماش دراومدم و نگا کردم .
جونگ کوک گفت : باید بریم . سرمو به معنی باشه تکون دادم و اروم دستای شوگارو ول کردم و بلند شدم و رفتم بیرون .
کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم و از خونه بیرون اومدیم .
هوای کمی سرد ولی باد نمی وزید .
سوار ماشین شدم و جانگ کوک هم نشست و ماشینو روشن کرد . داشت میرفت که پنجره رو پایین دادم و سرمو بیرون بردم و اسمون و نگا کردم .
شبی تاریک و پر ستاره . جونگ کوک گفت : سرتو بیار تو سرما میخوری .
سرمو داخل اوردم و پنجره رو بالا داد و سرمو به پنجره تکیه دادم .
اروم اروم یاد اشک های شوگا افتادم . هر بار توی ذهنم تکرارش میکردم که کم کم چشمامو بستم و گیج شدم .
( جونگ کوک )
خیلی ساکت شده بود . نگاش کردم که خوابیده بود .
رسیدیم خونه . از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت نایکا و درو باز کردم و دست راستمو زیر پاهاش بردم و با اون دستم زیر گردنشو گرفتم و بلندش کردم و بردمش تو خونه . روی تختم گذاشتمش و روش پتو کشیدم .
رفتم چراغو خاموش کردم و رفتم تو اون اتاق و لباس سفیدمو پوشیدم و رفتم تو اتاقش .
کنارش رو تخت دراز کشیدم . ماه از پشت پنجره رو نگاه میکردم .
کم کم بالای چشمام سنگین شد و خوابم برد .
چشمامو باز کردم و نگا به پنجره کردم . هوا روشن شده بود .
ساعتو نگا کردم ، نه صبح بود . نایکا خواب بود .
دست راستمو اروم روی کتفش کشیدم و اروم گفتم : نمیخوای بلند شی ؟ نایکا !.
جز سکوت هیچی نشنیدم .
اروم بلند شدم و رفتم دستشویی صورتمو بشورم .
رفتم تو آشپزخونه و مشغول غذا درست کردن شدم .
( خودم )
چشمامو اروم باز کردم و به اطراف نگا کردم .
چرخیدم و دیدم جونگ کوک نیست بلند شدم و رفتم بیرون .
داشت غذا درست میکرد . رفتم پیشش و گفتم : سلام چی درست میکنی جونگ کوک : غذا ... بیا بخور .
نشستیم و خوردیم بعدش رفتیم تو اتاق و از تو لب تاپ فیلم نگا میکردیم که حالم یکجوری شد .
بلند شدم و خواستم برم بیرون که مچ دست راستمو گرفت و گفت : کجا ؟ من : میخوام یکم هوا عوض کنم زود میام جونگ کوک : نع .
خنده ای زدم و به اطراف نگا کردم و گفتم : فقط میخوام حال و هوام عوض شه جونگ کوک : میگم نه .
رو تخت کنارش نشستم و با حالی که داشتم فیلمو نگا کردم .شب شده بود .
بعد غذا خوردن رو تخت دراز کشیدیم و خوابیدیم .
حالا با این حالم چجوری بخوابم .
خوابم داشت میبرد که با صدایی بلند شدم . نه نمیشه باید برم بیرون .
اروم رفتم بیرون و رفتم سمت در و خواستم بازش کنم .
ولی اگه جونگ کوک نگران شه . اروم گفتم : فقط یکم راه میرم . درو باز کردم که قفل بود
فصل ۲
۲۸۱.۳k
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.