سناریو(وقتی عضو نهمی و میخوای خودکشی کنی)
سناریو(وقتی عضو نهمی و میخوای خودکشی کنی)
دیگه خسته شده بودی از همچی از آدما خانوادت دوستات از کل زندگیت متنفر بودی هیچ رویای نداشتی که براش ادامه بدی تنها فکری که تو سرت بود خودکشی بود ولی نمیدونستی پسرا چه واکنشی نشون میدن ولی پیش خودت میگفتی اونا هم راحت میشن از دست چون فکر میکردی یه بار اضافی هستی.
پیش پسرا تظاهر میکردی که خوشحالی و لبخند میزدی ولی داشتی از درون کم کم نابود میشودی از حس اضافی بودن حس پوچی این چند روز هیچ کاریو نمیتونستی درست انجام بدی از احساس تنهای دیگه خسته شده بودی تو بین عقل و قلبت مونده بودی همش بینشون جنگ بود سر میز شام نشسته بودین خیلی توی خودت بودی که چانگبین گفت
چانگبین:ا.ت چرا چیزی نمیگی
ا.ت:فقط حوصله ندارم
چانگبین:اها خوب حدقل غذا بخور
ا.ت:میل ندارم
چان:ا.
پریدی وسط حرفش
ا.ت:من میرم تو اتاقم
هیونجین:این چشه
لینو:نمیدون چند روز همینجوری
هان:بزارین تو حال خودش باشه بدبخت
چان:هان راست میگه کاریش نداشته باشین
پسرا شامشون رو خوردن میز رو هم جمع کردن
ای ان:میگم بریم شهر بازی
فلیکس:آره منم حوصلم سر رفته
پسرا همه گفتن باشه
هان خواست بیاد تور صدا کنه که دید در قفله تو هیچوقت در اتاقو قفل نمیکردی یکم براش تعجب آور بود هرچی صدات کرد جوابی نشنید نگران شد پسرارو صدا زد چان کلید اتاقتو داشت
درو باز کرد پسرا با صحنه ی که دیدن تعجب کردن بود چشات از بسکی گریه کرده بودی قرمز شده بود تیغو گذاشته بود رو شاه رگ دستت خواستی تیغو بکشی که سونگمین دستت رو گرفت.
سونگمین:داری چیکار میکنی ها(با داد)
ا.ت:ولم کن (با گریه)
چان آمد دستت رو گرفت
چان:چرا داشتی اینکارو میکردی
جوابی ازت نشنید
چان:مگه زندگیت یه بازی که میخوای خودکشی کنی ها چرا انقدر بی فکر کار میکنی ها
هان:مگه تو نمیگفتی ما مثل خانوادتیم آدم اینجوری با خانوادش میکنه
ا.ت:من خسته شدم
چانگبین:ماهم خسته شدیم ماهم باید خودکشی کنیم
سرت رو پایین انداختی و زمزم میکردی ببخشید
لینو آمد دستت رو گرفت
لینو:ببینم اصن ما برات اهمیتی داشتیم اصن فکر کردی ما بعداز تو چه حالی میشیم ها یکم به ما فکر کن فکر کردی ما تورو نمیخوایم ها جواب بده(با داد)
هیونجین:آروم باش هیونگ
لینو:چجوری آروم باشم
هیونجین:هیونگ کار ا.ت اشتباه بود ولی توهم آروم باش
هرکدوم از پسرا یجا وایساده بودن که فلیکس آمد بغلت کرد و اشکاتو پاک کرد بلندت کرد بردت رو تخت گذاشتت وقرص آرام بخش بهت داد و فرداش پسرا نشست خوب نصحیت کردن
پایان
دیگه خسته شده بودی از همچی از آدما خانوادت دوستات از کل زندگیت متنفر بودی هیچ رویای نداشتی که براش ادامه بدی تنها فکری که تو سرت بود خودکشی بود ولی نمیدونستی پسرا چه واکنشی نشون میدن ولی پیش خودت میگفتی اونا هم راحت میشن از دست چون فکر میکردی یه بار اضافی هستی.
پیش پسرا تظاهر میکردی که خوشحالی و لبخند میزدی ولی داشتی از درون کم کم نابود میشودی از حس اضافی بودن حس پوچی این چند روز هیچ کاریو نمیتونستی درست انجام بدی از احساس تنهای دیگه خسته شده بودی تو بین عقل و قلبت مونده بودی همش بینشون جنگ بود سر میز شام نشسته بودین خیلی توی خودت بودی که چانگبین گفت
چانگبین:ا.ت چرا چیزی نمیگی
ا.ت:فقط حوصله ندارم
چانگبین:اها خوب حدقل غذا بخور
ا.ت:میل ندارم
چان:ا.
پریدی وسط حرفش
ا.ت:من میرم تو اتاقم
هیونجین:این چشه
لینو:نمیدون چند روز همینجوری
هان:بزارین تو حال خودش باشه بدبخت
چان:هان راست میگه کاریش نداشته باشین
پسرا شامشون رو خوردن میز رو هم جمع کردن
ای ان:میگم بریم شهر بازی
فلیکس:آره منم حوصلم سر رفته
پسرا همه گفتن باشه
هان خواست بیاد تور صدا کنه که دید در قفله تو هیچوقت در اتاقو قفل نمیکردی یکم براش تعجب آور بود هرچی صدات کرد جوابی نشنید نگران شد پسرارو صدا زد چان کلید اتاقتو داشت
درو باز کرد پسرا با صحنه ی که دیدن تعجب کردن بود چشات از بسکی گریه کرده بودی قرمز شده بود تیغو گذاشته بود رو شاه رگ دستت خواستی تیغو بکشی که سونگمین دستت رو گرفت.
سونگمین:داری چیکار میکنی ها(با داد)
ا.ت:ولم کن (با گریه)
چان آمد دستت رو گرفت
چان:چرا داشتی اینکارو میکردی
جوابی ازت نشنید
چان:مگه زندگیت یه بازی که میخوای خودکشی کنی ها چرا انقدر بی فکر کار میکنی ها
هان:مگه تو نمیگفتی ما مثل خانوادتیم آدم اینجوری با خانوادش میکنه
ا.ت:من خسته شدم
چانگبین:ماهم خسته شدیم ماهم باید خودکشی کنیم
سرت رو پایین انداختی و زمزم میکردی ببخشید
لینو آمد دستت رو گرفت
لینو:ببینم اصن ما برات اهمیتی داشتیم اصن فکر کردی ما بعداز تو چه حالی میشیم ها یکم به ما فکر کن فکر کردی ما تورو نمیخوایم ها جواب بده(با داد)
هیونجین:آروم باش هیونگ
لینو:چجوری آروم باشم
هیونجین:هیونگ کار ا.ت اشتباه بود ولی توهم آروم باش
هرکدوم از پسرا یجا وایساده بودن که فلیکس آمد بغلت کرد و اشکاتو پاک کرد بلندت کرد بردت رو تخت گذاشتت وقرص آرام بخش بهت داد و فرداش پسرا نشست خوب نصحیت کردن
پایان
۷.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.