اشکهای پنهان

"اشکهای پنهان"
باد گرم با صدای ناله مانندی میان صخره ها میپیچید،انگار زمین خودش را برای فریاد هام آماده میکرد.
روی زمین افتاده بودم، دستم را روی شکمم فشار میدادم،جایی که درد مثل آتش میسوخت. خون، قرمز و تیره، از گوشه ی لبم روی گل های بهشتم میچکید...
کیونگ بالای سرم ایستاده بود، سایه اش مثل پرده ای سیاه روی صورت رنگ پریده ی من افتاده بود. چاقوی خونینش را محکم در دست گرفته بود، اما انگار دستانش برای اولین بار میلرزید
با چشمانی نیمه باز، نفس های کوتاه و بریده میکشیدم:"همیشه... میدونستم... یه روز... اینطوری تموم....میشه....." صدایم آنقدر آرام بود که انگار باد میخواست آن را با خود ببرد
کیونگ زانو زد.چشمانش که مثل یخ بود حالا برق عجیبی داشت:"مگه نمیدونی آدم های مثبت تو این دنیا همیشه بازنده اند؟" لبخند زدم، لبخندی که با خون قرمز شده بود.
"بازنده؟....من...هرگز...برای ....بردن.....نجنگیدم... فقط برای... موندن...جنگیدم...."
اشکی روی صورت کیونگ آمد،اماسریع آن راپاک کرد:"احمق!این همه سال هنوزیادت نرفته؟دنیا به آدم های مثبت پاداش نمیده!به آدم هایی مثل من پاداش میده! آدم هایی که میدونن چطور از تاریک ی استفاده کنن!
دستم را به آرامی بالا آوردم، میخواست صورت کیونگ را لمس کنم:"تو... فقط.....ترسیدی...ترسیدی...که...ی ..روز....کسی.....بهت.....ثابت....کنه....میتونی....خوب......باشی..." اما دستم افتاد
چشمان کیونگ گشاد شد:"سرا؟... سرا!" اما من دیگه نمیتونستم پاسخ بدم.دیگه جون نداشتم...
دیدگاه ها (۰)

"عاشقان و نجات یافته گان"میهو روی زمین افتاده بود، نفس هایش ...

"گردباِد مرموز"هوا یکدفعه سرد شد. گرد و خاک مثل مارپیچی سیاه...

"چاه ابدیت"با کیونگ تو تالار قصر ایستادم، دستانم روی گوی بلو...

"جنگل مقدس"کیونگ را روی پشتم حمل کردم، درحالی که:پاهایش زخمی...

"تعقیب در جنگل"جنگل تاریک بود، اما رد کیونگ را میشد دید: شاخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط