عشق ویرانگر پارت ۴۳
با فکر به امشب و مرورش ذوق میکردم ولی بی صدا خوابم برد
صبح با احساس خفگی بیدار شدم دست تهیونگ دورم پیچیده بود اروم از زیر دستاش اومدم بیرون بهش نگاه کردم با یاداوری حرفای دیشبش ذوق کردم موهای روی صورتشو کنار زدم و بلند شدم و رفتم حموم بعد یه دوش ۳۰مینی اومدم لباسام پوشیدم و اومدم بیرون که دیدم تهیونگ تازه بیدار شده و رو تخت نشسته و داره چشماشو میماله خندم گرفت این همون پسر تخس و مغرور چند وقت پیشه ؟عمرااااا رفتم جلو که تا منو دیدم دستاشو باز کرد و با صدای خواب الود گفت
_بیا اینجا
خندونم رفتم تو بغلش و بغلم کرد و همونجور که موهامو میبوسید
_بعد یه عمر بلاخره تونستم یه خواب خوب و یه صبح فراموش نشدنی داشته باشم
خندم بیشتر شد وبیشتر خودمو تو بغلش جا کردم بعد ۱۰ مین از هم دل کندیم و اون رفت حموم و منم رفتم صبحونه درست کنم بعد چند مین تهیونگ اومد نشست و منم روبه روش نشستم که یه چیزی یادم اومد
+میگممم
_جانم
+یونااا چی میشه؟
_مگه بهم وقت ندادی همه چی رو درست کنم
+چرا ولی اینم نمیگی
_حالا باشه بعدا ولی اینو بدون اون فقط یه وسیلس نه اون احساسی به من داره نه من احساسی به اون دارم اون به خاطر پول بهم چسبیده من ...به خاطر یه چیز دیگه
خوشحال شدم از این حرفش
+اهااااا
_حالا هم تا اخر غذاتو میخوری
+چشمممم سرورم
_از خونه هم بیرون نمیری
+باشه
یجوری میگه انگار قبلا همش بیرون بودم تهیونگ رفت و بعد چند مین کوک اومد یه لباس لش کیوت پوشیده و چشماشو میمالوند
°سلام
+سلام اقای جئون
°به منم غذا میدین
+به روی چشممم
خندید براس غذا اماده کردم چند وقته یه سوال همش میاد تو ذهنم ولی فکر میکنم هی شاید کوک ناراحت بشه
+میگم .....
°چیه؟
+هیچی
ترجیح داد از تهیونگ بپرسم تا از خودش تا شب منتظر تهیونگ شدم که ساعت ۷ اومد بعد خوردن شام رفتیم تو اتاق نشستم رو تخت و تهیونگ لباساشو داشت عوض میکرد
+میگممم
_جان
+چرا فامیل کوک با تو یکی نیست تو کیم اون جئون
_چون داداشای تنی نیستیم اون قبل از ازدواج بابام و مامان کوک از ازدواج اول مامانش بدنیا اومده
+اهااااااا
خنده ای کرد و اومد کنارم نشست
_سوالاتون تموم شد
+بلههه
خندش بیشتر شد که یهو نگاهش رفت سمت ل...بام اومد جلو که من پیش قدم شدم تعجب کرده بود ولی خوب بعد یک مین خوشحال شد اون شب و گذروندیم و صبح بلند شدم و بعد یه دوش و عشق و لوس بازیای تهیونگ و من رفتیم پایین و صبحونه خوردیم...بعد یک ماه هی احساس بدی داشتم سر گیجه حالت تهوع و علاقه شدید به بستنی خیلی عجیب بود چند روز با همین اوضاع گذشت امشب تهیونگ مهمونی بزرگی گرفته و امشبم منم یه خبر خیلی خوب بهش بدم که مطمئنم خوشحال میشه با این کوچولو قطعا خوشحال میشه لباسمو پوشیدم
+جات تنگ نیست ..مامانی
خندم گرفت ...
صبح با احساس خفگی بیدار شدم دست تهیونگ دورم پیچیده بود اروم از زیر دستاش اومدم بیرون بهش نگاه کردم با یاداوری حرفای دیشبش ذوق کردم موهای روی صورتشو کنار زدم و بلند شدم و رفتم حموم بعد یه دوش ۳۰مینی اومدم لباسام پوشیدم و اومدم بیرون که دیدم تهیونگ تازه بیدار شده و رو تخت نشسته و داره چشماشو میماله خندم گرفت این همون پسر تخس و مغرور چند وقت پیشه ؟عمرااااا رفتم جلو که تا منو دیدم دستاشو باز کرد و با صدای خواب الود گفت
_بیا اینجا
خندونم رفتم تو بغلش و بغلم کرد و همونجور که موهامو میبوسید
_بعد یه عمر بلاخره تونستم یه خواب خوب و یه صبح فراموش نشدنی داشته باشم
خندم بیشتر شد وبیشتر خودمو تو بغلش جا کردم بعد ۱۰ مین از هم دل کندیم و اون رفت حموم و منم رفتم صبحونه درست کنم بعد چند مین تهیونگ اومد نشست و منم روبه روش نشستم که یه چیزی یادم اومد
+میگممم
_جانم
+یونااا چی میشه؟
_مگه بهم وقت ندادی همه چی رو درست کنم
+چرا ولی اینم نمیگی
_حالا باشه بعدا ولی اینو بدون اون فقط یه وسیلس نه اون احساسی به من داره نه من احساسی به اون دارم اون به خاطر پول بهم چسبیده من ...به خاطر یه چیز دیگه
خوشحال شدم از این حرفش
+اهااااا
_حالا هم تا اخر غذاتو میخوری
+چشمممم سرورم
_از خونه هم بیرون نمیری
+باشه
یجوری میگه انگار قبلا همش بیرون بودم تهیونگ رفت و بعد چند مین کوک اومد یه لباس لش کیوت پوشیده و چشماشو میمالوند
°سلام
+سلام اقای جئون
°به منم غذا میدین
+به روی چشممم
خندید براس غذا اماده کردم چند وقته یه سوال همش میاد تو ذهنم ولی فکر میکنم هی شاید کوک ناراحت بشه
+میگم .....
°چیه؟
+هیچی
ترجیح داد از تهیونگ بپرسم تا از خودش تا شب منتظر تهیونگ شدم که ساعت ۷ اومد بعد خوردن شام رفتیم تو اتاق نشستم رو تخت و تهیونگ لباساشو داشت عوض میکرد
+میگممم
_جان
+چرا فامیل کوک با تو یکی نیست تو کیم اون جئون
_چون داداشای تنی نیستیم اون قبل از ازدواج بابام و مامان کوک از ازدواج اول مامانش بدنیا اومده
+اهااااااا
خنده ای کرد و اومد کنارم نشست
_سوالاتون تموم شد
+بلههه
خندش بیشتر شد که یهو نگاهش رفت سمت ل...بام اومد جلو که من پیش قدم شدم تعجب کرده بود ولی خوب بعد یک مین خوشحال شد اون شب و گذروندیم و صبح بلند شدم و بعد یه دوش و عشق و لوس بازیای تهیونگ و من رفتیم پایین و صبحونه خوردیم...بعد یک ماه هی احساس بدی داشتم سر گیجه حالت تهوع و علاقه شدید به بستنی خیلی عجیب بود چند روز با همین اوضاع گذشت امشب تهیونگ مهمونی بزرگی گرفته و امشبم منم یه خبر خیلی خوب بهش بدم که مطمئنم خوشحال میشه با این کوچولو قطعا خوشحال میشه لباسمو پوشیدم
+جات تنگ نیست ..مامانی
خندم گرفت ...
۹.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.