He was wonderful🦑part:1۷
He was wonderful🦑part:1۷
ات ویو:با چیزی که دیدم پراممم ریختتت...
(مریضی داشتم اصلا هم پراش نریخت و هیچ چیز خاصی ندید)
در رو که باز کردیم فقط اعضا پشت در بودن و اومده بودن که به ما سر بزنن بعد سلام و احوال پرسی رفتیم داخل و پذیرایی کردم و نشستیم دور هم و فیلم دیدیم و کلییی خوش گذروندیم و خندیدیم و تایم رو گذروندیم تا ساعت حدودای یک شب دیگه داشتن میرفتن خونه ی خودشون و من خیلی خوشحال بودم که باهاشون آشنا شده بودم،هعی، پسرای گل مثل اونا تو کل دنیا هر چقدر که بگردید پیدا نمیشه(نه پس میخواستی پیدا شههه🙄)
اونا چشم و دل پاک بودن و منو به عنوان آبجیشون یا زنداداششون دوست داشتن و به من نگاه های هیز و کثیف نداشتن و همچنین خیلی پایه بودن!!
اون شب ته خیلی خسته بود وقتی رفتم دستشویی و برگشتم دیدم رو کاناپه خوابش برده و رفتم سمتش و نوازشش کردم و بهش گفتم که بره طبقه ی بالا توی اتاق بخوابه و اونم خوابالو پاشد و با چشمای بسته رفت و خوابید ولی من باید حالا حالاها بیدار میموندم و ظرفا رو تمیز میکردم...هوووف...نزدیک یک ساعت بود داشتم فقط خونه رو تمیز میکردم چون کلی آشغال ریخته بود رو زمین و کلیی ظرف کثیف شده بود...مهم نیست به خوش گذرونی هاش میارزید!!
رفتم و خوابیدم رو تخت بغل ته و ته متوجه ی اومدنم شد و منو محکم توی بغلش فشار داد و منم بغلش کردم و خوابیدیم
(صبح روز بعد ساعت ۱۱)
راوی:ات و ته بیدار شدن و باهم صبحونه خوردن و بعد صبحونه تلویزیون تماشا کردن و حدود ساعتای ۴ یه نفر به ته زنگ زد و ته مشکوک رفت توی اتاق و ات کنجکاو شد که بدونه کیه و دنبال ته رفت
ته:آآههه یادم رفته بود...چطوره فردا بیام؟امروز ات شک میکنه...خب پس فردا میام...بای بای!!
ات ویو:
نمیدونستم واقعا کیه و دارن چیو از من پنهان میکنن...فقط خواستم فردا وقتی داره میره بیرون تعقیبش کنم چون خیلی مشکوک حرف میزد...همین که گفت بای بای دویدم سمت تلویزیون و فکر نکنم ته متوجه ی اومدن شده باشه...رفتم جلوی تلویزیون و خودمو زده بودم به اون راه و برای اینکه ضایع نباشه...
ات:ددی با کی صحبت میکردی؟
ته:شرکت بود بیب
ات:اوهوم
راوی:ته و ات هردو تو خونه موندن و اتفاق خاصی نیفتاد چون فقط داشتن فیلم میدیدن و بعدش هم خوابیدن و فردا صبح شد!
ات ویو:با چیزی که دیدم پراممم ریختتت...
(مریضی داشتم اصلا هم پراش نریخت و هیچ چیز خاصی ندید)
در رو که باز کردیم فقط اعضا پشت در بودن و اومده بودن که به ما سر بزنن بعد سلام و احوال پرسی رفتیم داخل و پذیرایی کردم و نشستیم دور هم و فیلم دیدیم و کلییی خوش گذروندیم و خندیدیم و تایم رو گذروندیم تا ساعت حدودای یک شب دیگه داشتن میرفتن خونه ی خودشون و من خیلی خوشحال بودم که باهاشون آشنا شده بودم،هعی، پسرای گل مثل اونا تو کل دنیا هر چقدر که بگردید پیدا نمیشه(نه پس میخواستی پیدا شههه🙄)
اونا چشم و دل پاک بودن و منو به عنوان آبجیشون یا زنداداششون دوست داشتن و به من نگاه های هیز و کثیف نداشتن و همچنین خیلی پایه بودن!!
اون شب ته خیلی خسته بود وقتی رفتم دستشویی و برگشتم دیدم رو کاناپه خوابش برده و رفتم سمتش و نوازشش کردم و بهش گفتم که بره طبقه ی بالا توی اتاق بخوابه و اونم خوابالو پاشد و با چشمای بسته رفت و خوابید ولی من باید حالا حالاها بیدار میموندم و ظرفا رو تمیز میکردم...هوووف...نزدیک یک ساعت بود داشتم فقط خونه رو تمیز میکردم چون کلی آشغال ریخته بود رو زمین و کلیی ظرف کثیف شده بود...مهم نیست به خوش گذرونی هاش میارزید!!
رفتم و خوابیدم رو تخت بغل ته و ته متوجه ی اومدنم شد و منو محکم توی بغلش فشار داد و منم بغلش کردم و خوابیدیم
(صبح روز بعد ساعت ۱۱)
راوی:ات و ته بیدار شدن و باهم صبحونه خوردن و بعد صبحونه تلویزیون تماشا کردن و حدود ساعتای ۴ یه نفر به ته زنگ زد و ته مشکوک رفت توی اتاق و ات کنجکاو شد که بدونه کیه و دنبال ته رفت
ته:آآههه یادم رفته بود...چطوره فردا بیام؟امروز ات شک میکنه...خب پس فردا میام...بای بای!!
ات ویو:
نمیدونستم واقعا کیه و دارن چیو از من پنهان میکنن...فقط خواستم فردا وقتی داره میره بیرون تعقیبش کنم چون خیلی مشکوک حرف میزد...همین که گفت بای بای دویدم سمت تلویزیون و فکر نکنم ته متوجه ی اومدن شده باشه...رفتم جلوی تلویزیون و خودمو زده بودم به اون راه و برای اینکه ضایع نباشه...
ات:ددی با کی صحبت میکردی؟
ته:شرکت بود بیب
ات:اوهوم
راوی:ته و ات هردو تو خونه موندن و اتفاق خاصی نیفتاد چون فقط داشتن فیلم میدیدن و بعدش هم خوابیدن و فردا صبح شد!
۲.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.