fr
_fr4._:
#پارت253
با صدای روزبه به خودش آمد.
کمی جابه جا شد و نگاهی به عاطفه که انداخت.
دسش را به چشمانش مالید و کمی مکث کرد تا یادش بیاید الان چ موقعه است؟!
عاطفه:بلند شو دیگه عه...
بخدا شرفم رف کف پام...
مهری همانطور که نگاهش به تلویزیون بود گفت :
_چیکار داری بچه رو؟ ما که دیدیم آبروتونم رفته....
و با روزبه یواشکی خندیدند...
فرشید سریع بلند شد و سرجایش نشست
سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست...
_ساعت چنده؟
روزبه:تقریبا 3 واسه چی؟
فرشید:هیچی من هنوز خوابم میاد میخوام برم تو اتاق بخوابم!.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت ، هم خوابش می آمد و هم روی نشستن را نداشت !
چه طور خوابش برده بود؟
روزبه چه فکری میکند؟
پوفی کشید و به طرف اتاق رفت.
روزبه دسته را زمین انداخت و بلند گفت :
_ عاطفه میگم م برو صداش کن نزار بخوابه بگو بیاد بازی کنیم....
این مهری که دلم نمیاد بش گل بزنم....
مهری:عه عه عه دلت نمیاد یا نمیتونی؟؟!!!!
روزبه:آخه مگه میشه نتونم؟ دلم نمیاد که جوجه....
و با دستش بینی اش را کشید....
مهری:باشه بیا تا شب بازی کنیم ببینم نمیتونی یا دلت نمیاد...
عاطفه که بحثشان را دید خندید و به طرف آشپزخانه رفت...
لیوانی برداشت و آب ریخت....
به سمت اتاق فرشید رفت...
در زد:
_میتونم بیام تو؟!
فرشید: آره بیا...
عاطفه در را باز کرد... ولی با دیدن فرشید هینی کشید....
......
#پارت253
با صدای روزبه به خودش آمد.
کمی جابه جا شد و نگاهی به عاطفه که انداخت.
دسش را به چشمانش مالید و کمی مکث کرد تا یادش بیاید الان چ موقعه است؟!
عاطفه:بلند شو دیگه عه...
بخدا شرفم رف کف پام...
مهری همانطور که نگاهش به تلویزیون بود گفت :
_چیکار داری بچه رو؟ ما که دیدیم آبروتونم رفته....
و با روزبه یواشکی خندیدند...
فرشید سریع بلند شد و سرجایش نشست
سرش را به مبل تکیه داد و چشمانش را بست...
_ساعت چنده؟
روزبه:تقریبا 3 واسه چی؟
فرشید:هیچی من هنوز خوابم میاد میخوام برم تو اتاق بخوابم!.
از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت ، هم خوابش می آمد و هم روی نشستن را نداشت !
چه طور خوابش برده بود؟
روزبه چه فکری میکند؟
پوفی کشید و به طرف اتاق رفت.
روزبه دسته را زمین انداخت و بلند گفت :
_ عاطفه میگم م برو صداش کن نزار بخوابه بگو بیاد بازی کنیم....
این مهری که دلم نمیاد بش گل بزنم....
مهری:عه عه عه دلت نمیاد یا نمیتونی؟؟!!!!
روزبه:آخه مگه میشه نتونم؟ دلم نمیاد که جوجه....
و با دستش بینی اش را کشید....
مهری:باشه بیا تا شب بازی کنیم ببینم نمیتونی یا دلت نمیاد...
عاطفه که بحثشان را دید خندید و به طرف آشپزخانه رفت...
لیوانی برداشت و آب ریخت....
به سمت اتاق فرشید رفت...
در زد:
_میتونم بیام تو؟!
فرشید: آره بیا...
عاطفه در را باز کرد... ولی با دیدن فرشید هینی کشید....
......
- ۲.۰k
- ۰۷ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط