زهرا: رفتم اداره داخل اتاق شدم مشغول شدم تو افکار خودم بو
زهرا: رفتم اداره داخل اتاق شدم مشغول شدم تو افکار خودم بودم که رسول آمد تو صندلی منو تکان داد دستم زیر صورتم بود دستم با ضرب خورد رو میز آخ بلندی کشید .
رسول: چی شد خوبی ؟
زهرا: اره خوبم
رسول: ببخشید فکر کردم خوابیدی .
زهرا: نه چیزی نیست آخ
محمد: سلام رسول 😳
رسول: بله آقا
محمد: چش شد؟
زهرا ؛ تقصیر خودم شد وای
محمد: خوبی ؟
زهرا: اره سرم و گذاشتم روی میز
محمد: چرا دروغ میگی داری تلف میشی
زهرا: نه اوکیم
رسول: عجب لجبازی هستیا
زهرا: نه خوبم
محمد: رسول زدم با آرنجش
رسول: بله
محمد: دستش خون میاد
رسول: کجا ؟
محمد: برو جلو تر
رسول: رفتم جلو خواهرم بود ترسیدم چشمام سیاهی رفت محمد کمکم کرد تا بشینم
محمد: زهرا پاشو برو خونه نه میگم بیان ببرنت اصلا رسول نه این که اینجوریه
زهرا: نه خوبم
محمد: پاشو پس افتادی
زهرا: نه ولم کنید
رسول: اه باشو برو نشتی چرا پاشو ( با داد)
محمد: رسول یواش تر
رسول: ببخشید رفتی
زهرا: چشمام گرد شد اره رفتم خداحافظ.. رفتم بیرون داشتم میرفتم چشمام تار دید خدا لیلا و رسوند
لیلا: زهرا یا خدا خوبی چت شد
زهرا: نمی دانم
لیلا: بیا بریم خونه دیر وقته
زهرا : ساعت ده هست دیر وقت چرا
لیلا: بیا بریم
سعید: لیلا خانم و خانم احمدی داشتن میرفتن از کنارشون رد شدیم
داوود: خانم احمدی نبود
سعید: چرا
داوود: سلام خانم حالتون خوبه ؟
زهرا: اره خوبم
سعید: چیزی شده ؟
لیلا: یکم حالش خوب نیست خون زیادی رفته
داوود: خانم ما داشتیم میرفتیم سمت خونه شما کارتون داشتیم
سعید: بفرمایید سوار ماشین بشید بریم
لیلا: نه خودمون میریم
داوود: خانم اصلا بفرمایید
لیلا: چی کار کنم ؟
زهرا: دیگه بیاد بریم دست تور هست
داوود: از کجا فهمیدید ؟
زهرا: دیدم آقا محمد چیزی به شما ها گفت
سعید: صحیح بفرمایید
زهرا: ببخشید مزاحمتون شدم
داوود: نه خانم چه زحمتی
سعید: ما که می خواستیم بیایم زحمتی نیست
زهرا: بله ای یواشی کشیدم
لیلا « زهرا خوبی درد داری ؟
زهرا: یکم چیزی نیست
لیلا: چرا به دستت فشار آوردی ؟
زهرا: مجبور شدم چی کار کنم
لیلا: الاهی، بمیرم
زهرا: خدا نکنه بغض کرد خندم گرفت جلو خودم گرفتم
لیلا: بغض کردم نمی دونم چرا
زهرا: گرفتمش داخل بغلم یواش گفتم... ای نازک نارنجی 😁
لیلا: یواش شروع به گریه کردم بعد چند دقیقه رسیدم دم در خونه از آقایون خداحافظی کردیم رفتیم داخل اتاق زهرا با اون ها فرق میکرد .
زهرا: مستقیم رفتیم سمت اتاق
لیلا: زری فردا کار تعطیل
زهرا: چشم تعطیل
لیلا: شب بخیر
زهرا: صبح با صدای جیق بلند بیدار شدم رفتم بیرون یادم رفت دستمو ببندم یکم خونی بود 😐
عزیز: وای بچه دست گلم و فرستادم رفت
عطیه: عزیز جان آنقدر خودتون ناراحت نکنید
لیلا: خاله چیزی نیست
محمد: سلام چی شده ؟
عطیه: صبح بخیر عزیز یکم حالش بد شده
محمد: چی شده عزیز خوبید ؟
عزیز: زهرا تیر خورده چرا نگفتی مادر ؟
محمد: نخواستیم ناراحت بشید
عزیز: مادر می دانستم قصد بدی نداشتی ولی باید میگفتی
لیلا: زهرا با اشاره ازم سوال میپرسید عزیز فهمید
زهرا: یا امامزاده های در حال ساخت خداحافظ
محمد: کجا ؟
زهرا: خوردم زمین چیزیم نشد فقط خندیدم
لیلا: یا ابوالفضل خوبی
عطیه: چرا گریه میکنی 😳
محمد: میخندی ؟
زهرا: غش کرده بودم دلم درد گرفته بود 😂
لیلا: پاشو ببینم مسخره 😒
زهرا: جام خوبه 😂
لیلا: زه اناری نخند😐
زهرا: 😂😂
لیلا: با دمپایی می خواستم بزنم داخل سرش خورد تو سر آقا محمد 😳😂
محمد: آخ 🥺
زهرا: لیلا تو چی کار کردی 🤨😠
لیلا: غلط کردم اشتباهی بود 🤐( ای وای الان منو از وسط به دو قسمت تقسیم میکنه خداااااا کمکم کن در برم 😥
زهرا: داداش منو زدی مافوقت رو زدی آخه تو چه جور سرباز ایرانی ها 😠
لیلا: یا امام نامعلوم یا شاهزاده قاسم 🤐
زهرا: پشکش رو بر داشتم از داخل اتاق افتادم دنبالش 😂🤟🏻
محمد: خواهر ولش کن شما خودت آسیب دیدی خدا خش نمی یاد ✋🏻
زهرا: أخي جان شما فی امان الله 😂
محمد: خداحافظ من برم بخوابم 😄
عطیه: بفرما
رسول: چی شد خوبی ؟
زهرا: اره خوبم
رسول: ببخشید فکر کردم خوابیدی .
زهرا: نه چیزی نیست آخ
محمد: سلام رسول 😳
رسول: بله آقا
محمد: چش شد؟
زهرا ؛ تقصیر خودم شد وای
محمد: خوبی ؟
زهرا: اره سرم و گذاشتم روی میز
محمد: چرا دروغ میگی داری تلف میشی
زهرا: نه اوکیم
رسول: عجب لجبازی هستیا
زهرا: نه خوبم
محمد: رسول زدم با آرنجش
رسول: بله
محمد: دستش خون میاد
رسول: کجا ؟
محمد: برو جلو تر
رسول: رفتم جلو خواهرم بود ترسیدم چشمام سیاهی رفت محمد کمکم کرد تا بشینم
محمد: زهرا پاشو برو خونه نه میگم بیان ببرنت اصلا رسول نه این که اینجوریه
زهرا: نه خوبم
محمد: پاشو پس افتادی
زهرا: نه ولم کنید
رسول: اه باشو برو نشتی چرا پاشو ( با داد)
محمد: رسول یواش تر
رسول: ببخشید رفتی
زهرا: چشمام گرد شد اره رفتم خداحافظ.. رفتم بیرون داشتم میرفتم چشمام تار دید خدا لیلا و رسوند
لیلا: زهرا یا خدا خوبی چت شد
زهرا: نمی دانم
لیلا: بیا بریم خونه دیر وقته
زهرا : ساعت ده هست دیر وقت چرا
لیلا: بیا بریم
سعید: لیلا خانم و خانم احمدی داشتن میرفتن از کنارشون رد شدیم
داوود: خانم احمدی نبود
سعید: چرا
داوود: سلام خانم حالتون خوبه ؟
زهرا: اره خوبم
سعید: چیزی شده ؟
لیلا: یکم حالش خوب نیست خون زیادی رفته
داوود: خانم ما داشتیم میرفتیم سمت خونه شما کارتون داشتیم
سعید: بفرمایید سوار ماشین بشید بریم
لیلا: نه خودمون میریم
داوود: خانم اصلا بفرمایید
لیلا: چی کار کنم ؟
زهرا: دیگه بیاد بریم دست تور هست
داوود: از کجا فهمیدید ؟
زهرا: دیدم آقا محمد چیزی به شما ها گفت
سعید: صحیح بفرمایید
زهرا: ببخشید مزاحمتون شدم
داوود: نه خانم چه زحمتی
سعید: ما که می خواستیم بیایم زحمتی نیست
زهرا: بله ای یواشی کشیدم
لیلا « زهرا خوبی درد داری ؟
زهرا: یکم چیزی نیست
لیلا: چرا به دستت فشار آوردی ؟
زهرا: مجبور شدم چی کار کنم
لیلا: الاهی، بمیرم
زهرا: خدا نکنه بغض کرد خندم گرفت جلو خودم گرفتم
لیلا: بغض کردم نمی دونم چرا
زهرا: گرفتمش داخل بغلم یواش گفتم... ای نازک نارنجی 😁
لیلا: یواش شروع به گریه کردم بعد چند دقیقه رسیدم دم در خونه از آقایون خداحافظی کردیم رفتیم داخل اتاق زهرا با اون ها فرق میکرد .
زهرا: مستقیم رفتیم سمت اتاق
لیلا: زری فردا کار تعطیل
زهرا: چشم تعطیل
لیلا: شب بخیر
زهرا: صبح با صدای جیق بلند بیدار شدم رفتم بیرون یادم رفت دستمو ببندم یکم خونی بود 😐
عزیز: وای بچه دست گلم و فرستادم رفت
عطیه: عزیز جان آنقدر خودتون ناراحت نکنید
لیلا: خاله چیزی نیست
محمد: سلام چی شده ؟
عطیه: صبح بخیر عزیز یکم حالش بد شده
محمد: چی شده عزیز خوبید ؟
عزیز: زهرا تیر خورده چرا نگفتی مادر ؟
محمد: نخواستیم ناراحت بشید
عزیز: مادر می دانستم قصد بدی نداشتی ولی باید میگفتی
لیلا: زهرا با اشاره ازم سوال میپرسید عزیز فهمید
زهرا: یا امامزاده های در حال ساخت خداحافظ
محمد: کجا ؟
زهرا: خوردم زمین چیزیم نشد فقط خندیدم
لیلا: یا ابوالفضل خوبی
عطیه: چرا گریه میکنی 😳
محمد: میخندی ؟
زهرا: غش کرده بودم دلم درد گرفته بود 😂
لیلا: پاشو ببینم مسخره 😒
زهرا: جام خوبه 😂
لیلا: زه اناری نخند😐
زهرا: 😂😂
لیلا: با دمپایی می خواستم بزنم داخل سرش خورد تو سر آقا محمد 😳😂
محمد: آخ 🥺
زهرا: لیلا تو چی کار کردی 🤨😠
لیلا: غلط کردم اشتباهی بود 🤐( ای وای الان منو از وسط به دو قسمت تقسیم میکنه خداااااا کمکم کن در برم 😥
زهرا: داداش منو زدی مافوقت رو زدی آخه تو چه جور سرباز ایرانی ها 😠
لیلا: یا امام نامعلوم یا شاهزاده قاسم 🤐
زهرا: پشکش رو بر داشتم از داخل اتاق افتادم دنبالش 😂🤟🏻
محمد: خواهر ولش کن شما خودت آسیب دیدی خدا خش نمی یاد ✋🏻
زهرا: أخي جان شما فی امان الله 😂
محمد: خداحافظ من برم بخوابم 😄
عطیه: بفرما
۴.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.