part7:
part7:
ایزابلا:
حقیقتش واسه پوشیدن اون لباس کلی دنگ فنگ داشتم
ایزابلا:بانو نمیشد یه لباس جمع جور تر بهم بدید؟
(اسمه خانم جیون عه)
جیون :دخترم همه لباسای ما اینطوریه، ولی اگه یه بهترشو پیدا کردم حتما بهت میدم خب؟
ایزابلا:اوه... باشه حتما
جیون :من میرم مواظب خودت باش
ایزابلا :حتما
ایزابلا ویو :
بعد از رفتن اون خانم دوباره نگاهی به لباسم انداختم، خیلی دستو پا گیر بود مثل بیشتر لباس ها یه خودمون و فرار کردن برام سخت بود با اینکه اینجا بودن بد نبود ولی نمیتونستم اینجا باشم! باید به انگلستان میرفتم تا کنار عمه ام باشم حداقل نگاهی به پنجره بزرگ خونه کردم و چکش کردم خیلی اسون میتونستم از اونجا فرار کنم...
اروم از پنجره اویزون شدم و پریدم و خوب اطرافو نگاه کردم و مستقیم به راهم ادامه دادم
رسیدیم به بازار بزرگی پر از لباس و جواهرات ارزون و گرون راه میرفتم نگاه میکردم که حس کردم چند نفر دنبالم میکنن پشتمو که نگاه کردم کسی نبود شاید توهم زده بودم!
به راهم ادامه دادم شک ام بیشتر شد بخاطر همین اولین راه میانبری که دیدم رو رفتم تو این دفعه صدایه پایه کسیو شنیدم و تونستم به موقع برگردم
ایزابلا :شما... شما... کی هستید؟
اسیایی نبودن و لباس مشکی به تن داشتن
به اون دزد ها خیره شده بودم که لبه تیز شمشیر رو رویه گردنم حس کردم اگه برمیگشتم همون شمشیر رگ گردنم رو میزد خون فواره میکرد مردی که پشتم بود به انگلیسی گفت :شاهدخت شما باید با ما بیاید !
چشم هام گرد شد.. اونا کی که یارو گردنمو گرفت و لبه شمشیر رو جدا نکرد
من کشون کشون به یه به نظر انباری برد و منو جایی پرت کرد اون دو نفر شروع کردن به بست دهن و دست پاهام
و منم داد میزدم :تو کدوم خری هستی؟!
اون مرد نسبتا معمولی جایی نشت و پاشو انداخت رو پاش
مرد :شاهدخت بهتر نیست، کمتر حرف بزنی!.
ایزابلا بیشتر سعی میکرد تکون بخوره که یکی از اون اراذل از پشت موهاشو کشید و نزدیک صورت ایزابلا شد و به چشم هاش خیر شد
مرد:نمیخایم بهتون صدمه بزنیم شاهدخت
ایزابلا:
حقیقتش واسه پوشیدن اون لباس کلی دنگ فنگ داشتم
ایزابلا:بانو نمیشد یه لباس جمع جور تر بهم بدید؟
(اسمه خانم جیون عه)
جیون :دخترم همه لباسای ما اینطوریه، ولی اگه یه بهترشو پیدا کردم حتما بهت میدم خب؟
ایزابلا:اوه... باشه حتما
جیون :من میرم مواظب خودت باش
ایزابلا :حتما
ایزابلا ویو :
بعد از رفتن اون خانم دوباره نگاهی به لباسم انداختم، خیلی دستو پا گیر بود مثل بیشتر لباس ها یه خودمون و فرار کردن برام سخت بود با اینکه اینجا بودن بد نبود ولی نمیتونستم اینجا باشم! باید به انگلستان میرفتم تا کنار عمه ام باشم حداقل نگاهی به پنجره بزرگ خونه کردم و چکش کردم خیلی اسون میتونستم از اونجا فرار کنم...
اروم از پنجره اویزون شدم و پریدم و خوب اطرافو نگاه کردم و مستقیم به راهم ادامه دادم
رسیدیم به بازار بزرگی پر از لباس و جواهرات ارزون و گرون راه میرفتم نگاه میکردم که حس کردم چند نفر دنبالم میکنن پشتمو که نگاه کردم کسی نبود شاید توهم زده بودم!
به راهم ادامه دادم شک ام بیشتر شد بخاطر همین اولین راه میانبری که دیدم رو رفتم تو این دفعه صدایه پایه کسیو شنیدم و تونستم به موقع برگردم
ایزابلا :شما... شما... کی هستید؟
اسیایی نبودن و لباس مشکی به تن داشتن
به اون دزد ها خیره شده بودم که لبه تیز شمشیر رو رویه گردنم حس کردم اگه برمیگشتم همون شمشیر رگ گردنم رو میزد خون فواره میکرد مردی که پشتم بود به انگلیسی گفت :شاهدخت شما باید با ما بیاید !
چشم هام گرد شد.. اونا کی که یارو گردنمو گرفت و لبه شمشیر رو جدا نکرد
من کشون کشون به یه به نظر انباری برد و منو جایی پرت کرد اون دو نفر شروع کردن به بست دهن و دست پاهام
و منم داد میزدم :تو کدوم خری هستی؟!
اون مرد نسبتا معمولی جایی نشت و پاشو انداخت رو پاش
مرد :شاهدخت بهتر نیست، کمتر حرف بزنی!.
ایزابلا بیشتر سعی میکرد تکون بخوره که یکی از اون اراذل از پشت موهاشو کشید و نزدیک صورت ایزابلا شد و به چشم هاش خیر شد
مرد:نمیخایم بهتون صدمه بزنیم شاهدخت
۳.۱k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.