part:1
معرفی
رزا @یه دختر ۲۱ ساله افسرده هست که تو روز تولدش بهترین دوستش مونبین رو از دست داده ۱۰ خودکشی ناموفق داسته و تو خانواده پسر پرست و پولدار به دنیا اومد
..
شوگا &۲۹ سالشه ۶ ساله که با جیمین تو رابطست
خانوادش هم هیچ مشکل با این قضیه ندارن
.
جیمین# ۲۶ سالشه و عاشق بچه هاست
(ویو نویسنده )
تیک تاک ساعت کل عمارت رو در بر گرفته بود
ساعت ۰۴:۰۴ رو نشون میداد اما رزا کل شب رو نخوابیده بود مثل این چند سال
از روی تخت اومد پایین و به سمت آینه رفت خودشو نگاهی انداخت چشای گود افتاده
موهاش که از تاریکی شب هم تیره تر بود
و تا زانو هاش بود رو از بالا بست
به سمت بوم نقاشیش رفت تنها چیزی که حالشو خوب میکرد
روی صندل نشست و از بین ۱۰۰ رنگ قرمز و مشکی و سفید رو برداشت
و شروع کرد به نقاشی کردن
۰
(۱ ساعت گذشت )
تابلو تموم شد بیشتر انتزایی بود و باید
با دیدگاه متفاوت به تابلو نگاه میکردی
تا چهره ها رو ببینی
دستاشو شست تو آینه به خودش نگاه کرد
یه دوش گرفتم و هودی شو پوشید
ساعت ۳ ظهر بود از پایین سر و صدا میومد
رزا با کنجکاوی به سمت در رفت نمیه باز کرد و
از پله ها پایین رو نگاهکرد
یه مرد همسن باباش و دو تا پسر جوون اومده بودن
داشتن با بابای رزا حرف میزدن
که چونگا ازپله ها اومد بالا
چونگا :دخترم آقا گفتن بگم این لباس رک بپوش و بیا پایین
@:باشه تو برو
با هودی ای که به تن داشت
رفت پایین
@۰:س سلام
پدر:او دخترم خوش اومدی بیا ا
رزا @یه دختر ۲۱ ساله افسرده هست که تو روز تولدش بهترین دوستش مونبین رو از دست داده ۱۰ خودکشی ناموفق داسته و تو خانواده پسر پرست و پولدار به دنیا اومد
..
شوگا &۲۹ سالشه ۶ ساله که با جیمین تو رابطست
خانوادش هم هیچ مشکل با این قضیه ندارن
.
جیمین# ۲۶ سالشه و عاشق بچه هاست
(ویو نویسنده )
تیک تاک ساعت کل عمارت رو در بر گرفته بود
ساعت ۰۴:۰۴ رو نشون میداد اما رزا کل شب رو نخوابیده بود مثل این چند سال
از روی تخت اومد پایین و به سمت آینه رفت خودشو نگاهی انداخت چشای گود افتاده
موهاش که از تاریکی شب هم تیره تر بود
و تا زانو هاش بود رو از بالا بست
به سمت بوم نقاشیش رفت تنها چیزی که حالشو خوب میکرد
روی صندل نشست و از بین ۱۰۰ رنگ قرمز و مشکی و سفید رو برداشت
و شروع کرد به نقاشی کردن
۰
(۱ ساعت گذشت )
تابلو تموم شد بیشتر انتزایی بود و باید
با دیدگاه متفاوت به تابلو نگاه میکردی
تا چهره ها رو ببینی
دستاشو شست تو آینه به خودش نگاه کرد
یه دوش گرفتم و هودی شو پوشید
ساعت ۳ ظهر بود از پایین سر و صدا میومد
رزا با کنجکاوی به سمت در رفت نمیه باز کرد و
از پله ها پایین رو نگاهکرد
یه مرد همسن باباش و دو تا پسر جوون اومده بودن
داشتن با بابای رزا حرف میزدن
که چونگا ازپله ها اومد بالا
چونگا :دخترم آقا گفتن بگم این لباس رک بپوش و بیا پایین
@:باشه تو برو
با هودی ای که به تن داشت
رفت پایین
@۰:س سلام
پدر:او دخترم خوش اومدی بیا ا
۹.۶k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.