مثنوی یک قصهای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب تو

مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود !
حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بیخود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی .
عادت کرده‌ایم هر روز یک دل‌مشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا ...
مدتی‌ست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند ...
باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند
🌸 🍃 🍃 🌸

🌻 🌻 🌹 🌷 🌹 🌻 🌻
دیدگاه ها (۱)

سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگس...

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند ، بچه ها شیطنت و سر...

🍃 🌷 مردی خسیس تمام دارایی‌ اش را فروخت و طلا خریداو طلاها را...

الاغی جلوی مسجد مرد ..امام جماعت با شهردار تماس گرفت و گفت :...

🌹🔘 داستان کوتاهبلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.او همیش...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط