عشق دست نیافتنی p9
عشق دست نیافتنی p9
( فصل دوم)
تهیونگ، دوست دخترته نامجون؟
نامجون: ن بابا دوست دختر چیه ا. ت رفیق بچه گیمه مکه ن
ا. ت: بله نامجون، مبارکتون باشه اقای کیم نامجون(بغض)
ویو ا. ت:
نمیتونستم دیگه تحمل کنم و سریع زدم بیرون رفتم تو حیاط و زدم زیر گریه رفتم پشت درختا قایم شدم و زدم زیر گریه با صدای بلند
تهیونگ: ا. ت، ا. ت صبر کن با توام ا. ت وایسا
همینجور که داشتم گریه میکردم تهیونگ اومد بغلم کرد، نمیخاستم یه لحظه بغلش باشم دستامو مشت کردم و زدن به سینش و از تو بغلش اومدم بیرون اشک هامم پاک کردم
تهیونگ: ا. ت باید یه کاری بکنی برا من، شاید بهم خسی نداشته باشی ولی باید در حقم یه کاری کنی
ا. ت: باشه به شرطی که همه چی بینمون تموم بشه
تهیونگ: ببین من میدونم این دختره اولویا چجور ادمیه میخام ازت کمک بگیرک از دستش راحت بشم بعد میتونی بری
ا. ت: باید چه کار کنم برات
تهیونگ: به پدرم بگو تو دوست دختر منی و قراره باهم ازدواج کنیم و چی زی بهش نگفتی اونجور از دست ابن خلاص میشم
ا. ت: باشه قبول میکنم
تهیونگ: من تورو میبرم تو سالن و میگم تو دوست دخترمی و تو تایید میکنی باشه
ا. ت: باشه
درخاستشو قبول کردم، هنوزم یه حسایی به تهیونگ داشتم به خاطر همین نمیخاستم اسیب ببینه تهیونگ دستاشو دور کمرم قفل کرد و اشک هامو پاک کردم و باهم رفتیم داخل سالن، همه برگشتن نگاه کردن، اولویا اومد به سمتم که بزنه تو گوشم تهیونگ دستشو محکم گرفت
اولویا: ای عوضی چطور میتونی نامزدی منو بهم بزنی (داد)
تهیونگ: دستت بخوره به ا. ت روزگارتو سیاه میکنم، همتون به گوش باشید من ا. ت رو دوست دارم و از اولشم به این دختره هرزه علاقه ای مداشتم پدر، من و ا. ت میخایم باهام ازدواج کنیم مبتونید از زبون خودت ا. ت هم بشنوید
ا. ت: درسته من و تهیونگ عاشق همیم و میخایم باهم ازدواج کنیم(داد)
ویو نامجون:
از ا. ت توقع نداشتم این حرف هارو بگه وقتی گفت میخام با تهیونگ ازدواج کنم صدای شکستن قلبمو شنیدم، حلقه ای خریده بودم برای ا. ت تا امشب بکنم تو دستش جلو همه رو در اوردم نگاهش کردم و زدمش رپ زمین از تو جمع اومدم بیرون ا. ت هم صدام میکردم و دنبالم میومد
ا. ت: نامجون، نامجون وایسا، من.... من واقعا متاسفم من تهبونک رو دوست دارم متاسفم
نامجون:اشکالب نداره ا. ت خوشبخت بشید من میرم خونه خستم منتظرتم بیای خونه(لبخند خنثی)
ا. ت: مرسی که درکم میکنی، باشه میام
تهیونگ: نامجون رفت
ا. ت: اره نمیدونم چش شد
تهیونگ: ا. ت اولویا دختر عموی منه فک کنم نمیدونستی
ا. ت: دختر عمو توعه هع چع رویی داره
تهیونگ: اره خیلی پروعه، ا. ت من باید یه چیزی بهت بگم، من.... من واقعا عاشقتم، نمیتونستم این چند سال فراموشت کنم بیا باهم ازدواج کنیم لطفا
ا. ت: چ.... چی میگی تو تهیونگ....
( فصل دوم)
تهیونگ، دوست دخترته نامجون؟
نامجون: ن بابا دوست دختر چیه ا. ت رفیق بچه گیمه مکه ن
ا. ت: بله نامجون، مبارکتون باشه اقای کیم نامجون(بغض)
ویو ا. ت:
نمیتونستم دیگه تحمل کنم و سریع زدم بیرون رفتم تو حیاط و زدم زیر گریه رفتم پشت درختا قایم شدم و زدم زیر گریه با صدای بلند
تهیونگ: ا. ت، ا. ت صبر کن با توام ا. ت وایسا
همینجور که داشتم گریه میکردم تهیونگ اومد بغلم کرد، نمیخاستم یه لحظه بغلش باشم دستامو مشت کردم و زدن به سینش و از تو بغلش اومدم بیرون اشک هامم پاک کردم
تهیونگ: ا. ت باید یه کاری بکنی برا من، شاید بهم خسی نداشته باشی ولی باید در حقم یه کاری کنی
ا. ت: باشه به شرطی که همه چی بینمون تموم بشه
تهیونگ: ببین من میدونم این دختره اولویا چجور ادمیه میخام ازت کمک بگیرک از دستش راحت بشم بعد میتونی بری
ا. ت: باید چه کار کنم برات
تهیونگ: به پدرم بگو تو دوست دختر منی و قراره باهم ازدواج کنیم و چی زی بهش نگفتی اونجور از دست ابن خلاص میشم
ا. ت: باشه قبول میکنم
تهیونگ: من تورو میبرم تو سالن و میگم تو دوست دخترمی و تو تایید میکنی باشه
ا. ت: باشه
درخاستشو قبول کردم، هنوزم یه حسایی به تهیونگ داشتم به خاطر همین نمیخاستم اسیب ببینه تهیونگ دستاشو دور کمرم قفل کرد و اشک هامو پاک کردم و باهم رفتیم داخل سالن، همه برگشتن نگاه کردن، اولویا اومد به سمتم که بزنه تو گوشم تهیونگ دستشو محکم گرفت
اولویا: ای عوضی چطور میتونی نامزدی منو بهم بزنی (داد)
تهیونگ: دستت بخوره به ا. ت روزگارتو سیاه میکنم، همتون به گوش باشید من ا. ت رو دوست دارم و از اولشم به این دختره هرزه علاقه ای مداشتم پدر، من و ا. ت میخایم باهام ازدواج کنیم مبتونید از زبون خودت ا. ت هم بشنوید
ا. ت: درسته من و تهیونگ عاشق همیم و میخایم باهم ازدواج کنیم(داد)
ویو نامجون:
از ا. ت توقع نداشتم این حرف هارو بگه وقتی گفت میخام با تهیونگ ازدواج کنم صدای شکستن قلبمو شنیدم، حلقه ای خریده بودم برای ا. ت تا امشب بکنم تو دستش جلو همه رو در اوردم نگاهش کردم و زدمش رپ زمین از تو جمع اومدم بیرون ا. ت هم صدام میکردم و دنبالم میومد
ا. ت: نامجون، نامجون وایسا، من.... من واقعا متاسفم من تهبونک رو دوست دارم متاسفم
نامجون:اشکالب نداره ا. ت خوشبخت بشید من میرم خونه خستم منتظرتم بیای خونه(لبخند خنثی)
ا. ت: مرسی که درکم میکنی، باشه میام
تهیونگ: نامجون رفت
ا. ت: اره نمیدونم چش شد
تهیونگ: ا. ت اولویا دختر عموی منه فک کنم نمیدونستی
ا. ت: دختر عمو توعه هع چع رویی داره
تهیونگ: اره خیلی پروعه، ا. ت من باید یه چیزی بهت بگم، من.... من واقعا عاشقتم، نمیتونستم این چند سال فراموشت کنم بیا باهم ازدواج کنیم لطفا
ا. ت: چ.... چی میگی تو تهیونگ....
۲۳۱.۰k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.