وقتی از بچش مراقبت می کنی و .......
وقتی از بچش مراقبت می کنی و .......
When you take care of the baby.....
پارت (۵)
از اتاق رییس بیرون اومدم که هانول به طرفم دویید
هانول: می لشه مامان صلات چنم؟؟
با خودم فکر کردم بزار دل بچه شاد باشه دیگه آت
آت: اره کوچولو
هانول: من کوچولو نیسم
آت: باشه مرد بزرگ
هانول: میای بلیم اتاق بازی؟
آت: مگه اینجا اتاق بازی داره؟
هانول سر تکون داد
آت: باشه بریم
در یه اتاق بزرگ رو باز کردیم
همه چی توش داشت از پشمک گرفته تا تاب
دوییدم و توی تاب نشستم
آت: وای اینجا چه باحالههه
هانول: تو که از منم بچه تلی
آت: اره کودک درونم فعاله
هانول دویید و دو تا پشمک آورد
ازش گرفتم و خوردم یادمه وقتی ۷ سالم بود آخرین پشمکمو خوردم
داشتیم با هانول بازی میکردیم که خانم منشی با عصبانیت وارد اتاق شد
منشی: ببخشیدا ولی کل شرکت رو روی سرتون گزاشتین
آت: ام متاسفم
منشی: شما بزرگ ترین این آقا کوچولو شاید ندونه ولی شما که باید بدونییین
هانول: هییی من کوچولو نیستم
با این حرف هانول خندم گرفت
منشی: عزیزم با تو نیستم با این خانممممم
آت: عههه می خوای بیا بزن دیگه
ویو نامجون:
آت از اتاق خارج شد دوربین رو روشن کردم با هانول به اتاق بازی رفت
یجوری با هم بازی میکردن انگار همسن بودن
خندم گرفته بود
دختره ی بامزه
منشی وارد اتاقشون شد
به دوربین نگاه کردم که سر آت هی داد میزد
بلند شدم و به طرف اون اتاق رفتم
خودش میگفت با صداتون همه جارو رو سرتون گزاشتین حالا خودش یجوری داد میزنه انگار خونشه
پشتش وایسادم هنوز منو نمیدید
دستشو برد عقب که دستشو گرفتم
به طرفم چرخید
منشی: عی وای آقای رییس شما اینجا چیکار میکنید!
نامجون: اینجا مگه شرکت من نیست ؟!
منشی: بله که هست
نامجون: پس چرا برای شرکت من تصمیم میگیری
منشی : ببخشید چی
نامجون: نشنیدی چی گفتم؟
منشی: واقعا متاسفم
نامجون: همتون برید سرکاراتون و از این به بعد به هانول حرفی هم نمی زنید همینطور....
به آت نگاه کردم که با سر اشاره میکرد که نگم
باورم نمیشد که می خواست نگم
ویو ات:
همه رفتن حتی اون منشی ایکبیری
آت: اممم ممنونم
نامجون: خواهش میکنم
کار ها زیاد بود برای همین شب شده بود
از اونجا اومدم بیرون
روی صندلی نشستم و چیپسمو در آوردم و میخوردم
که حس کردم نفسای چند نفر از پشت بهم می خورن زود بلند شدم
#: فرار نکن بابا ما باهم دوستیم
بوی بدی از دهناشون می اومد حدس میزدم راه رفتم که دیدم دنبالم میان
#: وایسا خوشگله بیا بریم خونمون یه سوسمار دارم روپایی میزنه ( چیه خب!چیز دیگه ای پیدا نکردم😂)
ویو نامجون:
داشتم با ماشین با هانول به خونه میرفتم که صدای آت رو شنیدم
دو تا پسر دنبالش افتاده بودن
از ماشین پیاده شدم و به طرفشون رفتم
ویو ات:
داشتم راه میرفتم که یه دختر به تنم خورد
دختره: اوه متاسفم
سرم رو تکون دادم و راه رفتم که صدای جیغی از پشتم شنیدم
When you take care of the baby.....
پارت (۵)
از اتاق رییس بیرون اومدم که هانول به طرفم دویید
هانول: می لشه مامان صلات چنم؟؟
با خودم فکر کردم بزار دل بچه شاد باشه دیگه آت
آت: اره کوچولو
هانول: من کوچولو نیسم
آت: باشه مرد بزرگ
هانول: میای بلیم اتاق بازی؟
آت: مگه اینجا اتاق بازی داره؟
هانول سر تکون داد
آت: باشه بریم
در یه اتاق بزرگ رو باز کردیم
همه چی توش داشت از پشمک گرفته تا تاب
دوییدم و توی تاب نشستم
آت: وای اینجا چه باحالههه
هانول: تو که از منم بچه تلی
آت: اره کودک درونم فعاله
هانول دویید و دو تا پشمک آورد
ازش گرفتم و خوردم یادمه وقتی ۷ سالم بود آخرین پشمکمو خوردم
داشتیم با هانول بازی میکردیم که خانم منشی با عصبانیت وارد اتاق شد
منشی: ببخشیدا ولی کل شرکت رو روی سرتون گزاشتین
آت: ام متاسفم
منشی: شما بزرگ ترین این آقا کوچولو شاید ندونه ولی شما که باید بدونییین
هانول: هییی من کوچولو نیستم
با این حرف هانول خندم گرفت
منشی: عزیزم با تو نیستم با این خانممممم
آت: عههه می خوای بیا بزن دیگه
ویو نامجون:
آت از اتاق خارج شد دوربین رو روشن کردم با هانول به اتاق بازی رفت
یجوری با هم بازی میکردن انگار همسن بودن
خندم گرفته بود
دختره ی بامزه
منشی وارد اتاقشون شد
به دوربین نگاه کردم که سر آت هی داد میزد
بلند شدم و به طرف اون اتاق رفتم
خودش میگفت با صداتون همه جارو رو سرتون گزاشتین حالا خودش یجوری داد میزنه انگار خونشه
پشتش وایسادم هنوز منو نمیدید
دستشو برد عقب که دستشو گرفتم
به طرفم چرخید
منشی: عی وای آقای رییس شما اینجا چیکار میکنید!
نامجون: اینجا مگه شرکت من نیست ؟!
منشی: بله که هست
نامجون: پس چرا برای شرکت من تصمیم میگیری
منشی : ببخشید چی
نامجون: نشنیدی چی گفتم؟
منشی: واقعا متاسفم
نامجون: همتون برید سرکاراتون و از این به بعد به هانول حرفی هم نمی زنید همینطور....
به آت نگاه کردم که با سر اشاره میکرد که نگم
باورم نمیشد که می خواست نگم
ویو ات:
همه رفتن حتی اون منشی ایکبیری
آت: اممم ممنونم
نامجون: خواهش میکنم
کار ها زیاد بود برای همین شب شده بود
از اونجا اومدم بیرون
روی صندلی نشستم و چیپسمو در آوردم و میخوردم
که حس کردم نفسای چند نفر از پشت بهم می خورن زود بلند شدم
#: فرار نکن بابا ما باهم دوستیم
بوی بدی از دهناشون می اومد حدس میزدم راه رفتم که دیدم دنبالم میان
#: وایسا خوشگله بیا بریم خونمون یه سوسمار دارم روپایی میزنه ( چیه خب!چیز دیگه ای پیدا نکردم😂)
ویو نامجون:
داشتم با ماشین با هانول به خونه میرفتم که صدای آت رو شنیدم
دو تا پسر دنبالش افتاده بودن
از ماشین پیاده شدم و به طرفشون رفتم
ویو ات:
داشتم راه میرفتم که یه دختر به تنم خورد
دختره: اوه متاسفم
سرم رو تکون دادم و راه رفتم که صدای جیغی از پشتم شنیدم
۱۲.۰k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.