زندگی دوباره

زندگی دوباره...
پارت پنجم
-------------------------------------------------
ویو جونگکوک

#جونگکوک و ا.ت شما مسئول رفتند به بار هستید
جونگکوک نگاهی به ا.ت انداخت
ـ حتما من باید برم ؟! ....تهیونگ هم...
#من گفتم شما دوتا ...نه تهیونگ نه کس دیگه ایی
ـ چشم
پرش زمانی به شب* ساعت ۰۰:۳۲*بار*
وارد بار شدند بوی الکل و سیگار کل فضا رو پر کرده بود ا.ت آروم پشت جونگکوک رفت و گوشه کت جونگکوک رو تو دستش گرفت ...
ـ چیکار می‌کنی!
ات:من میترسم ...
جونگکوک خنده ایی کرد
ـ یعنی میخوای بگی تا حالا اینجا ها نیامدی ...یا میخوای خودت رو مظلوم نشان بدی؟!...
ات: تا حالا نیامدم ...کسی رو نداشتم که باهاش بیام...تنها هم می ترسیدم
روی صندلی نشستند و به میز روبروشون که نا بکجین بود نگاه کردند ...
بک جین خنده ایی بلند سر داد و بلند داد زد
∆ کسی نمیتونه من و شکست بده ؟!....ترسو های بزدل
جونگکوک آروم بلند شد و سمت میزش رفت ا.ت هم پشت سرش راه افتاد جلوی بکجین روی صندلی نشست که چشمش به ات خورد
ـ تو چرا اومدی اینجا !
ات:من...
∆ تو میخوای من رو شکست بدی ؟!
جونگکوک نگران سمت بک جین برگشت
ـ آره ...ا.ت تو برو بشین میز قبلی ...
ا.ت خواست بره که بکجین لب زد
∆ کجا کجا...قمار رو این دختر خوشگله...اگر بردم برا من اگر نه هم برای خودت ...
ا.ت نگران نگاهی به جونگکوک کرد
ـ فکر نمیکنی برات زیادیه این دختر ؟!...
∆ می‌ترسی ببازی؟!هه
ـ باشه قبول اگر باختم این دختر برای تو...
ات:جونگکوک...
ـ هیشش
شروع کردن به بازی کردن وسط های بازی بود که جونگکوک لب زد
ـ پس کی قراره کارت تو آستینت رو در بیاری؟! یا هنوز زوده؟!...
همه برگشتن سمت بک جین...
∆ کدوم کارت ؟!
ـ بیام در بیارم؟!...
بکجین کارت رو در آورد و انداخت رو میز
جونگکوک کارت هاش رو گذاشت رو میز
ـ خب من بردم...این دختر هم شد برای من ... جونگکوک بلند شد و سمت ا.ت برگشت
ات: الان ما نباید مدرک جور میکردیم ؟!
ـ تموم شد دیگه...قمار بازی کردن جرمه...شرط بستن رو دختر جرمه...قبلش هم که تو اتاق داشت تج،ا،و،ز میکرد دیگه بدتر ...
روی صندلی نشستند
ات: چرا شرط رو قبول کردی ؟! اگر میباختی !
ـ حرفه ای هستم نگران نباش ...فعلا بخور که دیگه معلوم نیست کی بتونی بیای چون کسی رو نداری ...
ات لیوان ویسکی رو برداشت یه ضرب همه شو خورد ...
جونگکوک کامل مست بود ولی ا.ت اونقدر مست نبود که نفهمه چیکار می‌کنه
جونگکوک برگشت سمت ا.ت آروم لب زد
ـ یوری...دلم برات تنگ شده...(سرفه)
ات:جونگکوک حالت خوبه ؟!
ـ نه ...یوری به خاطر من مرد ...
جونگکوک سرش رو گذاشت رو پای لخت ا.ت ...
ویو ا.ت
با احساس خیسی که روی پام ایجاد شد فهمیدم داره گریه می‌کنه ...
ات:جونگکوک...
ـ ...
ادامه کامنت...

#bts#army#fake#BTS#ARMY#BANGTAN#JUNGKOOK
دیدگاه ها (۱۴)

زندگی دوباره...پارت ششم-------------------------------------...

زندگی دوباره...پارت هفتم -----------------------------------...

زندگی دوباره...پارت چهارم -------------------------------ویو...

زندگی دوباره...پارت سوم---------------------------با دیدن یو...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁶سوهیون: خودم... خودم دیشب ساعت ³ نیم تو ح...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁷اروم تو راه رو عمارت راه میرفتم... تمام ف...

سوار ماشین شدیم رسیدیم که جونگکوک گفت جونگکوک: از کنارم جم ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط