🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت97 #جلد_دوم
چی شد نگو که پات پیچ خورده چون تو عادت داری به راه رفتن با این کفش ها ...
اما وقتی صورتشو دیدم و چشمای اشکیشو و بهم دوخت فهمیدم که واقعاً اتفاقی افتاده دستشو گرفتم و کمکش کردم تا بلند بشه سعی کردم دوباره به سمت ماشین ببرمش که مانع شد و گفت
_کجا میری؟
جواب دادم
میبرمت دکتر پا تو ببینه انگار واقعاً چیزی شده اشک چشماش او پاک کرد و گفت
_چیزی نیست فقط کمکم کن برم خونه نمیخوام برم پیشه دکتر نگاهش کردم و گفتم
هر طور که خودت میخوای فقط مواظب بچه من باش اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم برای رسیدن به ورودی آپارتمانی که توش زندگی می کرد باید ۵۶ تا پله رو بالا می رفتیم تا به آسانسور می رسیدیم و کیمیا انقدری داشت ناله میکرد که روشن بود نمیتونه راه بره به ناچار دستمو زیره زانوش انداختم و از روی زمین بلندش کردم دستاش دوره گردنم حلقه کردو اون عطر قدیمی توی مشامم پیچید با این عطر تمام گذشته جلوی چشمم جون گرفت روزایی که با تمام وجود عاشق این زن بودم و راضی بودم از هر چیزی که دارم بگذرم فقط لبخند روی لباش باشه این چند پله رو چجوری بالا رفتم نمیدونم اما خوب میدونم که حتی به صورت کیمیا نگاه نکردم توی گذشته و بودم که همین زن خودش از من گرفته بود وقتی کلید آسانسور و زدم خواستم کیمیا رو روی زمین بزارم اما اون دستاشو سفت تر دوره گردنم حلقه کرد و گفت
_خواهش می کنم منو زمین نذار پام درد میکنه عصبی زمزمه کردم این چیزا رو به پای خودت نویس تمام این کار را به خاطر بچه امه انجام میدم نه تو...
ریز زیر گردنم خندید و نفس های داغش پوسته گردنمو داغ کرد احساس می کردم قلبم داره به شماره میفته من همیشه خدا جلوی این زن ضعیف بودم اما میخواستم خودمو ضعیف نشون ندم این زن برای من تموم شده بود و دیگه برام هیچ اهمیتی نداشت اما کارایی که می کرد منو دیوونه میکرد خوب منو میشناخت بهتر از هر کس دیگه وقتی سوار آسانسور شدیم لباش هنوز روی گردنم بود با خودم گفتم خدا رو شکر که آیلین این چیزا رو نمی بینه وگرنه مطمئن بودنم یک ثانیه هم کنارم نمی موند کلافه گردنمو عقب کشیدم و گفتم.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خلاقانه #ایده #خلاقیت #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عکس_نوشته #FANDOGHI #هنر #عاشقانه #خاص #جذاب
#خان_زاده #پارت97 #جلد_دوم
چی شد نگو که پات پیچ خورده چون تو عادت داری به راه رفتن با این کفش ها ...
اما وقتی صورتشو دیدم و چشمای اشکیشو و بهم دوخت فهمیدم که واقعاً اتفاقی افتاده دستشو گرفتم و کمکش کردم تا بلند بشه سعی کردم دوباره به سمت ماشین ببرمش که مانع شد و گفت
_کجا میری؟
جواب دادم
میبرمت دکتر پا تو ببینه انگار واقعاً چیزی شده اشک چشماش او پاک کرد و گفت
_چیزی نیست فقط کمکم کن برم خونه نمیخوام برم پیشه دکتر نگاهش کردم و گفتم
هر طور که خودت میخوای فقط مواظب بچه من باش اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم برای رسیدن به ورودی آپارتمانی که توش زندگی می کرد باید ۵۶ تا پله رو بالا می رفتیم تا به آسانسور می رسیدیم و کیمیا انقدری داشت ناله میکرد که روشن بود نمیتونه راه بره به ناچار دستمو زیره زانوش انداختم و از روی زمین بلندش کردم دستاش دوره گردنم حلقه کردو اون عطر قدیمی توی مشامم پیچید با این عطر تمام گذشته جلوی چشمم جون گرفت روزایی که با تمام وجود عاشق این زن بودم و راضی بودم از هر چیزی که دارم بگذرم فقط لبخند روی لباش باشه این چند پله رو چجوری بالا رفتم نمیدونم اما خوب میدونم که حتی به صورت کیمیا نگاه نکردم توی گذشته و بودم که همین زن خودش از من گرفته بود وقتی کلید آسانسور و زدم خواستم کیمیا رو روی زمین بزارم اما اون دستاشو سفت تر دوره گردنم حلقه کرد و گفت
_خواهش می کنم منو زمین نذار پام درد میکنه عصبی زمزمه کردم این چیزا رو به پای خودت نویس تمام این کار را به خاطر بچه امه انجام میدم نه تو...
ریز زیر گردنم خندید و نفس های داغش پوسته گردنمو داغ کرد احساس می کردم قلبم داره به شماره میفته من همیشه خدا جلوی این زن ضعیف بودم اما میخواستم خودمو ضعیف نشون ندم این زن برای من تموم شده بود و دیگه برام هیچ اهمیتی نداشت اما کارایی که می کرد منو دیوونه میکرد خوب منو میشناخت بهتر از هر کس دیگه وقتی سوار آسانسور شدیم لباش هنوز روی گردنم بود با خودم گفتم خدا رو شکر که آیلین این چیزا رو نمی بینه وگرنه مطمئن بودنم یک ثانیه هم کنارم نمی موند کلافه گردنمو عقب کشیدم و گفتم.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خلاقانه #ایده #خلاقیت #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #عکس_نوشته #FANDOGHI #هنر #عاشقانه #خاص #جذاب
۶.۱k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.