Part113
#Part113
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
نگاهش ، حرفهای صادقانش من رو یه جوری کرد
نمیدونم دقیق چی بود ولی درونم یه چیزی به لرزه افتاده بود که هر روز من رو بیشتر و بیشتر وادار به تصمیم احمقانم میکرد
نگاهم تو نگاهش قفل شد
نفسهای کشدارش و یواش یواش مایل شدنش به سمتم رو میدیدم اما انگار من رو تسخیر کرده بود این مرد ظالم، که نمیتونستم تکون بخورم
فاصله ی بین لب هامون فقط یه بند انگشت بود که یهو چشماش رو بست و اروم زمزمه کرد
_ قول دادم که دیگه بهت دست نزنم مگه با اراده ی کاملت و تو هشیاری مطلقت!
یهو ازم دور شد و با عجز گفت
_ نمیخوام از پیشت برم تورو خدا یه لباس مناسب بپوش!
انقدر عجز تو صداش بود که نخواستم اذیتش کنم
از اتاق بیرون رفت
منم یه شلوار ورزشی قرمز با تیشرت مشکی پوشیدم
رفتم دستشویی آب سرد رو باز کردم و سر و صورتم رو شستم
نمیدونم چرا اصلاً از بودن سام تو خونم اذیت نیستم، انگار که یه شخصیه سالها میشناسمش، انگار که تنها مردیه بعد از پدرم و شهرام راحت پیشش لباس میپوشم
انگار اون سه سال یه سایه نبوده و کل اون سه سال ما با هم بودیم
مثل دوتا ...
هه نمیدونم حتی شبیه به چی هستیم!
از دستشویی اومدم بیرون که دیدم رو کاناپه هال دراز کشیده و اون ساعد رگدار و بزرگ و عضله ایش رو گذاشته رو چشماش!
آروم صداش زدم
+سام؟
نفس عمیقی کشید
_ جانم همه کَسَم؟
این چی بود که از این صداقت کلام تو دلم یه جوری میشد؟
+ اووم نمیخوای بری؟
دستش رو از رو چشماش برداشت و اصلاً انگار حرف من رو نشنید
_ نهار داری ؟
یکی از ابروهامو دادام بالا و شاکی بهش نگاه کردم و بهش جوابی ندادم مثل خودش که از دادن جواب من طفره رفت
لبخند خونسرد و مردونه ای زد که اون دندونای سفید و یکدستش رو به نمایش گذاشت
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
نگاهش ، حرفهای صادقانش من رو یه جوری کرد
نمیدونم دقیق چی بود ولی درونم یه چیزی به لرزه افتاده بود که هر روز من رو بیشتر و بیشتر وادار به تصمیم احمقانم میکرد
نگاهم تو نگاهش قفل شد
نفسهای کشدارش و یواش یواش مایل شدنش به سمتم رو میدیدم اما انگار من رو تسخیر کرده بود این مرد ظالم، که نمیتونستم تکون بخورم
فاصله ی بین لب هامون فقط یه بند انگشت بود که یهو چشماش رو بست و اروم زمزمه کرد
_ قول دادم که دیگه بهت دست نزنم مگه با اراده ی کاملت و تو هشیاری مطلقت!
یهو ازم دور شد و با عجز گفت
_ نمیخوام از پیشت برم تورو خدا یه لباس مناسب بپوش!
انقدر عجز تو صداش بود که نخواستم اذیتش کنم
از اتاق بیرون رفت
منم یه شلوار ورزشی قرمز با تیشرت مشکی پوشیدم
رفتم دستشویی آب سرد رو باز کردم و سر و صورتم رو شستم
نمیدونم چرا اصلاً از بودن سام تو خونم اذیت نیستم، انگار که یه شخصیه سالها میشناسمش، انگار که تنها مردیه بعد از پدرم و شهرام راحت پیشش لباس میپوشم
انگار اون سه سال یه سایه نبوده و کل اون سه سال ما با هم بودیم
مثل دوتا ...
هه نمیدونم حتی شبیه به چی هستیم!
از دستشویی اومدم بیرون که دیدم رو کاناپه هال دراز کشیده و اون ساعد رگدار و بزرگ و عضله ایش رو گذاشته رو چشماش!
آروم صداش زدم
+سام؟
نفس عمیقی کشید
_ جانم همه کَسَم؟
این چی بود که از این صداقت کلام تو دلم یه جوری میشد؟
+ اووم نمیخوای بری؟
دستش رو از رو چشماش برداشت و اصلاً انگار حرف من رو نشنید
_ نهار داری ؟
یکی از ابروهامو دادام بالا و شاکی بهش نگاه کردم و بهش جوابی ندادم مثل خودش که از دادن جواب من طفره رفت
لبخند خونسرد و مردونه ای زد که اون دندونای سفید و یکدستش رو به نمایش گذاشت
۲.۳k
۲۷ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.