۱۱
#۱۱
(عرشیا)
درد بدی توی سرم احساسو نا نداشتمو از درد ناله میکردم!
تنم حسی مثله سوزش و تیر کشیدن داشت!
دلو رودم بدجور به هم میپیچید!
تار میدیدم..چند بار که پلک زدم دیدم واضع شد..!
توی یه اتاق بودم!یه جا مثله انباری..نیمه روشن بودو میتونستم جا جا رو ببینم!
اسباب اثاثیه که نمیشد اسمشو گذاشت!
همه کهنه و فرسوده بودن..
به دستام نگاه کردم..
باعث بانی سوزششون جای خراش بودن!
خدا لعنتت کنه یاشا!
درباصدای جیری باز شد و نور چشممو زد با دست جلوی چشممو گرفتم...
کمی که گذشت عادت کردم!
نفس بزور میکشیدم!
یاشا اومد تو...
با هربار دیدنش احساس میکردم میخوام بالا بیارم!
با دیدن برق تیغه چاقو تو دستش چشمام گرد شد!
یاشا-فک کردی الکی میکشمت!..باید دردای منو تجربه کنی!..
چاقو رو بالا بردو تا ته فرو کرد تو پهلوم..هین بلندی کشیدم!
نفسم قطع شد!
قلبم انگار از تپش ایستاد!
زور میزدم ولی اکسیژن برام نمیومد...به چاقو رو در اورد با شکم خوردم زمین...!
به چاقو توی دستش نگاه کردم قطره قطره از نکش خون میچکید رو زمین!
به معنای واقعی کلمه درد رو تجربه کردم!تو خودم میپیچیدم...!
با لذت لبخند میزد..
(آریا)
با بی قراری پوست لبمو میجویدم!
بری از عرشیا و یاشا نبود!
دلم میخواد بشینمو از ته دل زار بزنم!خیلی نگران عرشیا بودم!
توان بیشتر گشتن رو نداشتم..سرخوردم و رو زمین نشستم..سرمو تکیه به دیوار زدم..
حالو احوال یلدا بهتر شده بود بالا سرم دستشو زیر بغل و به زمین زل زده بود..
لیلی-ناراحت نباشین!پیداش میکنیم!.
با دل پر بهش توپیدم..
-کجا؟هان؟کجا داداشمو میخوای پیدا کنی؟
یلدا اخماشو توهم کردو بد تر از من گفت..
یلدا-اگه خفه شی یه فکری کنیم!...ما الان باید باهم باشیم یه مثله سگو گربه به جون هم بیوفتیم!
پوفی کردم!
یلدا-کل اتاق رو گشتیم..اما!...میگم این خونه دیگه زیر زمین نداره؟
با بغض گفتم:
-نه نداره!
توسکا-پس خرته پرته هاشونو کجا میزارن؟!
-بنظر تو اینا خرت پرت دارن؟
شونه بالا انداخت..
توسکا-نمیدونم!
یلدا خنده عصبی کردو چند قدم ازمون دور شد..
(یلدا)
از بچها دور شدم..یکی از ماها معلوم نیست کجاست و چه بلایی سرش داره میاد اونا بجای اینکه دنبال راه حل بگردن بحثو جدل میکنن..
آرنجمو به دیوار زدم...
دستی توی موهام فرو بردم..خون داخلش باعث شده بود موهام به هم بچسپن و حالت چسپندگی پیدا کنن..از بوی بدش چندشم میشد!
تو فکر عرشیا بودم!
چند روز بیشتر نگذشته این بلاها داره برسرمون نازل میشه...
باید دنبال عرشیا میگشتیم ولی کجا؟!
فشار ذهنی باعث میشد نتونم خوب فکر کنم!
لبمو با زبون تر کردم...
نمیخواستم برم بالا..
برگشتم سمت بچه ها..
رو به آریا که فقط گریه نمیکرد گفتم:
-ما باهم اومدیم پایین!باهمم برمیگردیم اون بالا!
دستمو رو شونش گذاشتمو شونشو فشار دادم..
-عرشیا رو پیدا میکنیم!
آریا سر به نشونه باشه تکون داد..
آریا-دیگه صبحه...بهتره آوا و لیلی و توسکا برن یه چیزایی واسمون بیارن چون مطمئنا لازممون میشه!
لیلی دست آوا رو گرفت..
لیلی-پس ما زود برمیگردیم!
آریا-منو یلدا هم میمونیم!
-حواستون به خودتون باشه!
رفتن!
آریا رو زمین نشست..
منم کنارش نشستم...
بینمون سکوت حکن فرما بود..سکوت رو شکستم..
-به چی فکر میکنی؟!
آرنجشو قائمه روی زانوش گذاشت...
آریا-به اینکه من بدون عرشیا نمیتونم زندگی کنم!..اون بیشتر عشقمه تا داداش!پوف!..
لبخند تلخی زدم...
-شماها خیلی شبیه همدیگه اید!
خندید..از کنج چشمش قطره اشکی چکید!
تلاشی واسه پنهون کردنش نکرد..
آریا-عرشیا همیشه سر اینکه دهن لقم باهام جرو بحث میکنه!...هرچند من از اون پنج دیقه بزرگ ترم ولی..خب دیگه!
لبخندی زدم.. همینجور که تصور میکردم بچگیاشون چطوری بودن..با چیزی که اومد تو ذهنم چشام گرد شد..
-آریا تو گفتی چند دیقه ازش بزرگ تری؟
با تعجب گفت:
آریا-پنج دیقه!
نفس عمیقی کشیدم..
آریا با تکون دادن سر گفت چیه؟
-دفتر یاشا...! توی دفتر یاشا نوشته شده بود پنج..یعنی شانسیه یا ربطی به اینکه شمادوتا پنج دیقه بینتونه داره؟!
کمی فکر کرد...موشکوفانه چشاشو ریز کردگفت:
آریا-راست میگیا!
(راوی)
عرشیا ناشی از خون رفته و درد بیهوش بود!یاشا یقه لباس عرشیا را گرفتو کشان کشان اون را به سمت خارج زیر زمین و اتاق دخترا برد..
همانطور که عرشیا روی زمین کشیده میشد خون روی زمین میریخت!
(عرشیا)
درد بدی توی سرم احساسو نا نداشتمو از درد ناله میکردم!
تنم حسی مثله سوزش و تیر کشیدن داشت!
دلو رودم بدجور به هم میپیچید!
تار میدیدم..چند بار که پلک زدم دیدم واضع شد..!
توی یه اتاق بودم!یه جا مثله انباری..نیمه روشن بودو میتونستم جا جا رو ببینم!
اسباب اثاثیه که نمیشد اسمشو گذاشت!
همه کهنه و فرسوده بودن..
به دستام نگاه کردم..
باعث بانی سوزششون جای خراش بودن!
خدا لعنتت کنه یاشا!
درباصدای جیری باز شد و نور چشممو زد با دست جلوی چشممو گرفتم...
کمی که گذشت عادت کردم!
نفس بزور میکشیدم!
یاشا اومد تو...
با هربار دیدنش احساس میکردم میخوام بالا بیارم!
با دیدن برق تیغه چاقو تو دستش چشمام گرد شد!
یاشا-فک کردی الکی میکشمت!..باید دردای منو تجربه کنی!..
چاقو رو بالا بردو تا ته فرو کرد تو پهلوم..هین بلندی کشیدم!
نفسم قطع شد!
قلبم انگار از تپش ایستاد!
زور میزدم ولی اکسیژن برام نمیومد...به چاقو رو در اورد با شکم خوردم زمین...!
به چاقو توی دستش نگاه کردم قطره قطره از نکش خون میچکید رو زمین!
به معنای واقعی کلمه درد رو تجربه کردم!تو خودم میپیچیدم...!
با لذت لبخند میزد..
(آریا)
با بی قراری پوست لبمو میجویدم!
بری از عرشیا و یاشا نبود!
دلم میخواد بشینمو از ته دل زار بزنم!خیلی نگران عرشیا بودم!
توان بیشتر گشتن رو نداشتم..سرخوردم و رو زمین نشستم..سرمو تکیه به دیوار زدم..
حالو احوال یلدا بهتر شده بود بالا سرم دستشو زیر بغل و به زمین زل زده بود..
لیلی-ناراحت نباشین!پیداش میکنیم!.
با دل پر بهش توپیدم..
-کجا؟هان؟کجا داداشمو میخوای پیدا کنی؟
یلدا اخماشو توهم کردو بد تر از من گفت..
یلدا-اگه خفه شی یه فکری کنیم!...ما الان باید باهم باشیم یه مثله سگو گربه به جون هم بیوفتیم!
پوفی کردم!
یلدا-کل اتاق رو گشتیم..اما!...میگم این خونه دیگه زیر زمین نداره؟
با بغض گفتم:
-نه نداره!
توسکا-پس خرته پرته هاشونو کجا میزارن؟!
-بنظر تو اینا خرت پرت دارن؟
شونه بالا انداخت..
توسکا-نمیدونم!
یلدا خنده عصبی کردو چند قدم ازمون دور شد..
(یلدا)
از بچها دور شدم..یکی از ماها معلوم نیست کجاست و چه بلایی سرش داره میاد اونا بجای اینکه دنبال راه حل بگردن بحثو جدل میکنن..
آرنجمو به دیوار زدم...
دستی توی موهام فرو بردم..خون داخلش باعث شده بود موهام به هم بچسپن و حالت چسپندگی پیدا کنن..از بوی بدش چندشم میشد!
تو فکر عرشیا بودم!
چند روز بیشتر نگذشته این بلاها داره برسرمون نازل میشه...
باید دنبال عرشیا میگشتیم ولی کجا؟!
فشار ذهنی باعث میشد نتونم خوب فکر کنم!
لبمو با زبون تر کردم...
نمیخواستم برم بالا..
برگشتم سمت بچه ها..
رو به آریا که فقط گریه نمیکرد گفتم:
-ما باهم اومدیم پایین!باهمم برمیگردیم اون بالا!
دستمو رو شونش گذاشتمو شونشو فشار دادم..
-عرشیا رو پیدا میکنیم!
آریا سر به نشونه باشه تکون داد..
آریا-دیگه صبحه...بهتره آوا و لیلی و توسکا برن یه چیزایی واسمون بیارن چون مطمئنا لازممون میشه!
لیلی دست آوا رو گرفت..
لیلی-پس ما زود برمیگردیم!
آریا-منو یلدا هم میمونیم!
-حواستون به خودتون باشه!
رفتن!
آریا رو زمین نشست..
منم کنارش نشستم...
بینمون سکوت حکن فرما بود..سکوت رو شکستم..
-به چی فکر میکنی؟!
آرنجشو قائمه روی زانوش گذاشت...
آریا-به اینکه من بدون عرشیا نمیتونم زندگی کنم!..اون بیشتر عشقمه تا داداش!پوف!..
لبخند تلخی زدم...
-شماها خیلی شبیه همدیگه اید!
خندید..از کنج چشمش قطره اشکی چکید!
تلاشی واسه پنهون کردنش نکرد..
آریا-عرشیا همیشه سر اینکه دهن لقم باهام جرو بحث میکنه!...هرچند من از اون پنج دیقه بزرگ ترم ولی..خب دیگه!
لبخندی زدم.. همینجور که تصور میکردم بچگیاشون چطوری بودن..با چیزی که اومد تو ذهنم چشام گرد شد..
-آریا تو گفتی چند دیقه ازش بزرگ تری؟
با تعجب گفت:
آریا-پنج دیقه!
نفس عمیقی کشیدم..
آریا با تکون دادن سر گفت چیه؟
-دفتر یاشا...! توی دفتر یاشا نوشته شده بود پنج..یعنی شانسیه یا ربطی به اینکه شمادوتا پنج دیقه بینتونه داره؟!
کمی فکر کرد...موشکوفانه چشاشو ریز کردگفت:
آریا-راست میگیا!
(راوی)
عرشیا ناشی از خون رفته و درد بیهوش بود!یاشا یقه لباس عرشیا را گرفتو کشان کشان اون را به سمت خارج زیر زمین و اتاق دخترا برد..
همانطور که عرشیا روی زمین کشیده میشد خون روی زمین میریخت!
۹.۵k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.