باسلام دوباره
باسلام دوباره
عشق رام نشدنی 🖤🤍
p1......... p҉҉a҉҉s҉҉l҉҉r҉҉2
چینیونگ داشت دادامیزد که
چینیونگ..کسی اونجاست لطفاکمکم کن
مردی اومد که به صورتش نقاب زده بود چینیونگ باخوشحالی گفت
چینیونگ ..لطفاکمکم کن من یک روز اینجا گیرافتادم
؟....توکی هستی
چینیونگ..من یکی از اشراف زاده های اواندل هستم متمعن باش اگه کمکم کنی پاداش خوبی میگیری
؟.....پاداش بی ارزشه اواندل درباربره کمک من هیچی نیست
چینیونگ..چطور جرئت میکنی گستاخ میدونی پدر من کیه
؟.....پدرت که هیچ حتا پادشاه اواندل هم بیاد برام مهم نیست
چینیونگ..مگه ....مگه توکی هستی
؟...اینووقتی برای جونت التماسم میکردی بهت میگم
چینیونگ..خدایا گیر چه احمقی افتادم
؟...خفه شو حالاکه گیرمن افتادی میدونم باهات چیکارکنم
چینیونگ ترسیده بود و وحشت زده مرده نقاب دار که دید چینیونگ ترسیده پوزخندی زدو گفت
؟....اینم مثله بقیه ببرید
سربازا...بله قربان
ییبو به سمت نور میرفتن دست خودش نبود انگار با یه طلسم جادو شده بود نمیتونست حرکاتشو کنترل کنه داشت میرفت کسی هم کنارش نبود دیگه داخل نور جادویی شده بود یهو همه چی محو شد
ییبو به خودش اومد اینجا کجاست یهویی خودشو دید وقتی بچه بود بچه های دیگه دوروبرش جمع شده بودن
بچگی ییبو ....چیکار دارین برین کنار
بچه ها.. این بدبخت مادر نداره مادرواقعیش مرده یه زن دیگه داره بزرگش میکنه
بچهگی ییبو... گمشین راحتم بزارین
بچه ها... تو یه بدبخت بیچاره هستی فقط باعث نگ اواندل هستی
تو یه بزدل هستی هیچ استعدادی نداری شوم هستی مادرت بعد از به دنیا آوردن تو مرده
ییبو که به خاطراتش نگاه میکرد اشک از چشماش سرازیر شد
بچگی ییبو گریه میکرد و عصبانی شد یهویی قدرت خیلی عجیب حاصل مرگ تمام بچه های دوربرش شد
ییبو که به خاطراتش خیره شده بود
که نشیو رسید پسرم چیکار کردی
بچگی ییبو.. کاری نکردم خودش اینجوری شد
داشت گریه میکرد
(از نشیو منظورم پدر ییبو پادشاه اواندل)
نشیو.. بریم نباید کسی از این ماجرا خبر دار بشه به افرادش دستور داد که تمام جنازه های بچه هارو جمع کنه
این خاطرات بده ییبو بود تو بچگی از همه طرف ترد میشد ییبو تو خاطرات بدش گیر افتاده بود
عشق رام نشدنی 🖤🤍
p1......... p҉҉a҉҉s҉҉l҉҉r҉҉2
چینیونگ داشت دادامیزد که
چینیونگ..کسی اونجاست لطفاکمکم کن
مردی اومد که به صورتش نقاب زده بود چینیونگ باخوشحالی گفت
چینیونگ ..لطفاکمکم کن من یک روز اینجا گیرافتادم
؟....توکی هستی
چینیونگ..من یکی از اشراف زاده های اواندل هستم متمعن باش اگه کمکم کنی پاداش خوبی میگیری
؟.....پاداش بی ارزشه اواندل درباربره کمک من هیچی نیست
چینیونگ..چطور جرئت میکنی گستاخ میدونی پدر من کیه
؟.....پدرت که هیچ حتا پادشاه اواندل هم بیاد برام مهم نیست
چینیونگ..مگه ....مگه توکی هستی
؟...اینووقتی برای جونت التماسم میکردی بهت میگم
چینیونگ..خدایا گیر چه احمقی افتادم
؟...خفه شو حالاکه گیرمن افتادی میدونم باهات چیکارکنم
چینیونگ ترسیده بود و وحشت زده مرده نقاب دار که دید چینیونگ ترسیده پوزخندی زدو گفت
؟....اینم مثله بقیه ببرید
سربازا...بله قربان
ییبو به سمت نور میرفتن دست خودش نبود انگار با یه طلسم جادو شده بود نمیتونست حرکاتشو کنترل کنه داشت میرفت کسی هم کنارش نبود دیگه داخل نور جادویی شده بود یهو همه چی محو شد
ییبو به خودش اومد اینجا کجاست یهویی خودشو دید وقتی بچه بود بچه های دیگه دوروبرش جمع شده بودن
بچگی ییبو ....چیکار دارین برین کنار
بچه ها.. این بدبخت مادر نداره مادرواقعیش مرده یه زن دیگه داره بزرگش میکنه
بچهگی ییبو... گمشین راحتم بزارین
بچه ها... تو یه بدبخت بیچاره هستی فقط باعث نگ اواندل هستی
تو یه بزدل هستی هیچ استعدادی نداری شوم هستی مادرت بعد از به دنیا آوردن تو مرده
ییبو که به خاطراتش نگاه میکرد اشک از چشماش سرازیر شد
بچگی ییبو گریه میکرد و عصبانی شد یهویی قدرت خیلی عجیب حاصل مرگ تمام بچه های دوربرش شد
ییبو که به خاطراتش خیره شده بود
که نشیو رسید پسرم چیکار کردی
بچگی ییبو.. کاری نکردم خودش اینجوری شد
داشت گریه میکرد
(از نشیو منظورم پدر ییبو پادشاه اواندل)
نشیو.. بریم نباید کسی از این ماجرا خبر دار بشه به افرادش دستور داد که تمام جنازه های بچه هارو جمع کنه
این خاطرات بده ییبو بود تو بچگی از همه طرف ترد میشد ییبو تو خاطرات بدش گیر افتاده بود
- ۱.۷k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط