فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک: اتاق۳۱۱
part⁵³
مینسو: باید بریم دنبال دوستاتون
یوری:دیونه شدی؟معلوم هست چیمیگی؟مارو میکشه
مینسو: اگه میخواست مارو بکشه اینو نمیگفت، ایندفعه میخواد آدم خوبی باشه(تکخنده)عجیبه
مینسو اینو گفت و در کلبه رو باز کرد
از حرف و حرکت مینسو هممون تعجب کرده بودیم، مینسو روبه ما کرد
مینسو: بیاید دیگه، دوستایی شماست نه من
به خودمون آمدیم و رفتیم دنبالش
پشت سر مینسو در حال حرکت بودیم
مَردخرسی بدون اینکه حرکت کنه سرحاش وایساده بود و داشت بهمون نگاه میکرد
تعجب کرده بودیم
اولش بهمون آسیب میرسوند ولی الان بهمون کمک کرد
عجیبه خیلی عجیب
رفتیم توی کلبه و هانول و کانگهی رو دیدیم که به صندلی بسه شده بودن و در دهنشون بسه شده بود
رفتیم سمشتون و دستاشون رو باز کردیم و سریع ار اونجا بیرون آمدیم
مَردخرسی دیگه نبود
خبری ازش نبود
رفتیم توی کلبه منتظر پلیس
بعد از ۴۵ دقیقه پلیس و آمبولانس آمدن
پلیسا آزمون بازجویی کردن و جاهای که زخمی بود رو پانسمان کردن
مینسو، یوری، میچا، بونهوا، کانگهی، هانول، من، همه جایی بدنمون زخم بود، زخم های سطحی و عمیق
پلیسا کل جنگل رو کشتن ولی خبری از مَردخرسی و اون موجوده نبود
توی کلبه مَردخرسی که پُر از تجهیزات بود الان خالی از غزنه بود
توی ساختمون اثری از خون چیزی نبود
اینگار کل چیزای که دیدیم یه رویا بوده
یه رویای بد و خطرناک
انگار ار اون رویا تنها چیزی که باقی مونده زخم های بدنمونه
هیچ چیزی معلوم نیست
هیچ چیزی
پلیسا گفتن که بازم جنگل رو میگردن
مارو بردن خونه هامون
اینقدر خسته بودم که میخواستم بخوابم
ولی از چیزای که تجربه کردم میترسیدم بخوابم
میترسیدم بخوابم چشمام رو باز کنم و ببینم که توی اون جنگلم و دارم اون چیزا رو تجربه میکنم
part⁵³
مینسو: باید بریم دنبال دوستاتون
یوری:دیونه شدی؟معلوم هست چیمیگی؟مارو میکشه
مینسو: اگه میخواست مارو بکشه اینو نمیگفت، ایندفعه میخواد آدم خوبی باشه(تکخنده)عجیبه
مینسو اینو گفت و در کلبه رو باز کرد
از حرف و حرکت مینسو هممون تعجب کرده بودیم، مینسو روبه ما کرد
مینسو: بیاید دیگه، دوستایی شماست نه من
به خودمون آمدیم و رفتیم دنبالش
پشت سر مینسو در حال حرکت بودیم
مَردخرسی بدون اینکه حرکت کنه سرحاش وایساده بود و داشت بهمون نگاه میکرد
تعجب کرده بودیم
اولش بهمون آسیب میرسوند ولی الان بهمون کمک کرد
عجیبه خیلی عجیب
رفتیم توی کلبه و هانول و کانگهی رو دیدیم که به صندلی بسه شده بودن و در دهنشون بسه شده بود
رفتیم سمشتون و دستاشون رو باز کردیم و سریع ار اونجا بیرون آمدیم
مَردخرسی دیگه نبود
خبری ازش نبود
رفتیم توی کلبه منتظر پلیس
بعد از ۴۵ دقیقه پلیس و آمبولانس آمدن
پلیسا آزمون بازجویی کردن و جاهای که زخمی بود رو پانسمان کردن
مینسو، یوری، میچا، بونهوا، کانگهی، هانول، من، همه جایی بدنمون زخم بود، زخم های سطحی و عمیق
پلیسا کل جنگل رو کشتن ولی خبری از مَردخرسی و اون موجوده نبود
توی کلبه مَردخرسی که پُر از تجهیزات بود الان خالی از غزنه بود
توی ساختمون اثری از خون چیزی نبود
اینگار کل چیزای که دیدیم یه رویا بوده
یه رویای بد و خطرناک
انگار ار اون رویا تنها چیزی که باقی مونده زخم های بدنمونه
هیچ چیزی معلوم نیست
هیچ چیزی
پلیسا گفتن که بازم جنگل رو میگردن
مارو بردن خونه هامون
اینقدر خسته بودم که میخواستم بخوابم
ولی از چیزای که تجربه کردم میترسیدم بخوابم
میترسیدم بخوابم چشمام رو باز کنم و ببینم که توی اون جنگلم و دارم اون چیزا رو تجربه میکنم
۶.۳k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.