فیک جونگکوک: اتاق۳۱۱
فیکجونگکوک: اتاق۳۱۱
part⁵⁴
*دوماه بعد
ویو چهمین
دوماه از اون قضیه میگذره و پرنده حل نشده موند
پلیسا هیچ چیزی پیدا نکردن و پرنده رو حل نشده باقی گذاشتن
دلیل اینکه مَردخرسی بهمون آسیب نزد و آخرش بهمون کمک کرد بخاطر پسرش بوده
بخاطر اینکه پسرش کنارمون بوده
پسر مَردخرسی مینسو بود
مینسو خودش بهمون گفت
مینسو تا ۶ سالگیش با مامان باباش زندگی میکرده
بابای مینسو همون مَردخرسی دارای یه بیماری روانی بوده که نمیتونسته جلوش رو بگیره
یه روز بیماری باباش اینقدر پیش میره که به مامان مینسو آسیب میرسونه
قبلاز اینکه به مینسو آسیب بزنه مامانش اونو غایم میکنه و بعدش بابای مینسو مامانش رو میکشه
مینسو توی ۶سالگی مادرش رو از دست میده و بعدش سرپرستیش رو عمهاَش به عهده میگیرهو با عمهاَش زندگی میکنه
باباش قبول کرد که مینسو رو به خواهرش، عمهای مینسو بده تا بلای سر پسرش نیاد
بابای مینسو بهش سرمیزد ولی به مدت طولانیشدن نمیموند
خبر نداشت که باباش کجا میمونده تا وقتی که وقتی ۱۹ سالش میشه میبنه که باباش گیره جنگل و توی جنگل میمونه
و وقتی که بزرگتر میشه میاد جنگل
اون روزی که گیر افتاده بود آمده بوده دنبال باباش تا ببیندش ولی باباش شبش پیداش میکنه و برای اینکه به پسرش بخاطر بیماریش آسیب نزنه اونو به صندلی توی اون ساختمون میبنده
بخاطر اینکه آخرش بهمون کمک کرد بخاطر پسرش بوده
از اوت روز تا الان مینسو باباش رو ندیده و نمیخواد که ببیندش
از اون قضیه دوماه میگذره و توی این دوماه کلی اتفاق افتاد البته برای دوستام برای من اتفاقی نیوفتاد ولی براشون خوشحال شدم
مینسو و یوری باهم دیگه وارد رابطه شدن و الان نامزداَند و به زودی ازدواج میکنن
هانول با دوستپسرش ازدواج کرد
میچا با کانگدا رئیس بار توی رابطهاَس و دوست پسرشه
بونهوا با دوستپسرش آشتی کرد
هانول هم عاشق شده ولی توی رابطه نیست ولی خوشبختانه عشقش دوطرفاَس
خلاصه که از این قراره
توی این دوماه فقط من براشون خوشحالی میکردم
منتظر بودم که یه اتفاق خوب برام بیوفته ولی هیچی به هیچی ، هیچ اتفاق خوبی برام نمیافتاد
سرکار بودم
بیحال، خسته توی دفترم بیکار نشسته بودم و داشتم با خودکارم ور میرفتم
از زندگی به طرز عجیبی خستهکننده شده بود
بیدار میشدم
میآمدم سرکار
غذا میخوردم
میرفتم خونه
میخوابیدم
و دوباره از اول
عمش همین بود
قضیه ترسناک مثل جنگل نمیخوام
فقط میخوام که هیجان انگیز باشه
ولی هرکاری میکردم فقط مال اون لحظه بود
خسته بودم که در اتاق زده شد
خودمو جمعجور کردم
+بیا داخل
در اتاق باز شد و منشی اُمد داخل
منشی: خانم دکتر وقت دارید
+اره بگو
part⁵⁴
*دوماه بعد
ویو چهمین
دوماه از اون قضیه میگذره و پرنده حل نشده موند
پلیسا هیچ چیزی پیدا نکردن و پرنده رو حل نشده باقی گذاشتن
دلیل اینکه مَردخرسی بهمون آسیب نزد و آخرش بهمون کمک کرد بخاطر پسرش بوده
بخاطر اینکه پسرش کنارمون بوده
پسر مَردخرسی مینسو بود
مینسو خودش بهمون گفت
مینسو تا ۶ سالگیش با مامان باباش زندگی میکرده
بابای مینسو همون مَردخرسی دارای یه بیماری روانی بوده که نمیتونسته جلوش رو بگیره
یه روز بیماری باباش اینقدر پیش میره که به مامان مینسو آسیب میرسونه
قبلاز اینکه به مینسو آسیب بزنه مامانش اونو غایم میکنه و بعدش بابای مینسو مامانش رو میکشه
مینسو توی ۶سالگی مادرش رو از دست میده و بعدش سرپرستیش رو عمهاَش به عهده میگیرهو با عمهاَش زندگی میکنه
باباش قبول کرد که مینسو رو به خواهرش، عمهای مینسو بده تا بلای سر پسرش نیاد
بابای مینسو بهش سرمیزد ولی به مدت طولانیشدن نمیموند
خبر نداشت که باباش کجا میمونده تا وقتی که وقتی ۱۹ سالش میشه میبنه که باباش گیره جنگل و توی جنگل میمونه
و وقتی که بزرگتر میشه میاد جنگل
اون روزی که گیر افتاده بود آمده بوده دنبال باباش تا ببیندش ولی باباش شبش پیداش میکنه و برای اینکه به پسرش بخاطر بیماریش آسیب نزنه اونو به صندلی توی اون ساختمون میبنده
بخاطر اینکه آخرش بهمون کمک کرد بخاطر پسرش بوده
از اوت روز تا الان مینسو باباش رو ندیده و نمیخواد که ببیندش
از اون قضیه دوماه میگذره و توی این دوماه کلی اتفاق افتاد البته برای دوستام برای من اتفاقی نیوفتاد ولی براشون خوشحال شدم
مینسو و یوری باهم دیگه وارد رابطه شدن و الان نامزداَند و به زودی ازدواج میکنن
هانول با دوستپسرش ازدواج کرد
میچا با کانگدا رئیس بار توی رابطهاَس و دوست پسرشه
بونهوا با دوستپسرش آشتی کرد
هانول هم عاشق شده ولی توی رابطه نیست ولی خوشبختانه عشقش دوطرفاَس
خلاصه که از این قراره
توی این دوماه فقط من براشون خوشحالی میکردم
منتظر بودم که یه اتفاق خوب برام بیوفته ولی هیچی به هیچی ، هیچ اتفاق خوبی برام نمیافتاد
سرکار بودم
بیحال، خسته توی دفترم بیکار نشسته بودم و داشتم با خودکارم ور میرفتم
از زندگی به طرز عجیبی خستهکننده شده بود
بیدار میشدم
میآمدم سرکار
غذا میخوردم
میرفتم خونه
میخوابیدم
و دوباره از اول
عمش همین بود
قضیه ترسناک مثل جنگل نمیخوام
فقط میخوام که هیجان انگیز باشه
ولی هرکاری میکردم فقط مال اون لحظه بود
خسته بودم که در اتاق زده شد
خودمو جمعجور کردم
+بیا داخل
در اتاق باز شد و منشی اُمد داخل
منشی: خانم دکتر وقت دارید
+اره بگو
۷.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.