Part:49
Part:49
بعد از خداحافظی که هر سه انجام دادند، به سمت ماشین حرکت کردند.
هر دو پسر سوالهای زیادی داشتند، اما صبر کردند تا اول سوار ماشین بشند.
بعد از حرکت ماشین توسط جیمین، اول نفری که سوال پرسید تهیونگ بود.
-تو از کجا فهمیدی اون، دقیقا همون کشتی بود؟
امیلی شونه ای بالا انداخت و بیخیال جوابش رو داد.
-فقط نگاهی به کاغذ ها کرده بودم.
-اونم یواشکی!
تهیونگ سریع گفت، اون فقط میخواست مکالمشون طولانی تر بشه، اونم بدون هیچ دلیل موجهی که بخواد به خودش بگه.
-به هر حال نمیدونستم بدون هیچ اطلاعاتی باهاتون بیام.
امیلی چشمی چرخوند و به بیرون نگاه کرد، ولی دوباره مورد حمله سوالها جیمین قرار گرفت.
-چجوری اون داستان رو سر هم کردی؟ خیلی واقعی به نظر میرسید...در باره اون کشتی میدونی نه؟ الان باید بریم به اون آدرس؟
امیلی از این همه سوال پشت سر هم، هم کلافه بود هم خندش گرفت.
محض رضای خدا، اون پسر وقتی به اون تندی صحبت میکرد، واقعا بامزه شده میشد.
-یه نفس بگیر، بعد ادامه بده جیمین.
در همون حال، متوجه زمزمه تهیونگ که کلمه آخر رو دوباره با لحن خاصی تکرار کرد، شد.
با حسودی تهیونگ پروانههایی که توی پیلشون بودند یکی یکی بیرون میاومدن و امیلی از این وضعیت رضایت کامل و داشت.
-یهویی این موضوع به ذهنم اومد. واقعا خوش شانس بودم.
تهیونگ و جیمین هم زمان سرشون رو تکون دادند.
و تهیونگ اول گفت.
-تو از همون اول که اون پسر بچه درب رو باز کرد، خوش شانس بودی امیلی.
تهیونگ نیش و کنایش رو با امیلی آخرش گفت و مطمئن بود که دختر متوجه اون میشه.
و خب دقیقا همین بود.
اما امیلی سعی کرد چیزی نگه و جواب سوال های دیگهی جیمین رو بده.
-برای اون کشتی هم فکر نمیکنم امروز وقت کافی داشته باشیم، به هر حال باید زودتر بریم خونه...
تهیونگ هم حرف امیلی رو تأیید کرد. قطعا دیدن بعضی از جاهای جزیره اونقدر طول نمیکشید. و اگر این نبودشون زیادی طول بکشه قطعا بهشون شک میکنن.
-من همسر اون زن رو میشناسم.
قبلا به خاطر پدرم زیاد در مهمونی هایی که بیشتر همکاراش حضور داشتند شرکت میکردم.
البته اون مرد تو یکی از حادثه ها فوت کرد. و همون مرد درباره پدر زنش زیاد صحبت میکرد یه هر حال اون کاپیتان ماهری بود.
به خاطر اینکه زمان زیادی گذشته و اون وقت هم بچه بودم چیزی یادم نمیاد...اما مطمئنم یک چیز درباره اون گنج گفته شده بود...یک نوشته یا همچین چیزی، اما اول باید کشتی رو پیدا کنیم.
جیمین در مورد حرف اول امیلی جواب داد.
-پس، فردا خوبه که بریم دنبالش؟
-مطمئن نیستم، ولی بهت خبر میدم.
این دفعه تهیونگ جواب داد، و بعد هم سکوت.
- نمیدونم بتونیم با اون اسم کشتی رو پیدا کنیم یا نه!
وقتی جیمین از دختر دلیل رو پرسید، فهمید بلند فکر کرده.
-ما نهایت بتونیم مکانی که کشتی توش قرار داره رو بفهمیم
اسم اصلی کشتی...اسم همون خانومه بود.
-خب چرا ازش نپرسیدی؟
تهیونگ با لحن متعجبی پرسید.
البته جیمین سریع جوابش رو داد.
-ندیدی مگه، چجوری از گفتن اسمش در میرفت.
پسر مو مشکی، سرش رو تکون داد و دیگه مکالمهای بینشون صورت نگرفت.
تا وقتی که دوباره به همون جای قبلی برگشتند و از جیمین خداحافظی کردند.
و روانه خونه شدند. یکمی دیر شده بود و معلوم نبود چقدر قراره سوال پیچ بشن.
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
بعد از خداحافظی که هر سه انجام دادند، به سمت ماشین حرکت کردند.
هر دو پسر سوالهای زیادی داشتند، اما صبر کردند تا اول سوار ماشین بشند.
بعد از حرکت ماشین توسط جیمین، اول نفری که سوال پرسید تهیونگ بود.
-تو از کجا فهمیدی اون، دقیقا همون کشتی بود؟
امیلی شونه ای بالا انداخت و بیخیال جوابش رو داد.
-فقط نگاهی به کاغذ ها کرده بودم.
-اونم یواشکی!
تهیونگ سریع گفت، اون فقط میخواست مکالمشون طولانی تر بشه، اونم بدون هیچ دلیل موجهی که بخواد به خودش بگه.
-به هر حال نمیدونستم بدون هیچ اطلاعاتی باهاتون بیام.
امیلی چشمی چرخوند و به بیرون نگاه کرد، ولی دوباره مورد حمله سوالها جیمین قرار گرفت.
-چجوری اون داستان رو سر هم کردی؟ خیلی واقعی به نظر میرسید...در باره اون کشتی میدونی نه؟ الان باید بریم به اون آدرس؟
امیلی از این همه سوال پشت سر هم، هم کلافه بود هم خندش گرفت.
محض رضای خدا، اون پسر وقتی به اون تندی صحبت میکرد، واقعا بامزه شده میشد.
-یه نفس بگیر، بعد ادامه بده جیمین.
در همون حال، متوجه زمزمه تهیونگ که کلمه آخر رو دوباره با لحن خاصی تکرار کرد، شد.
با حسودی تهیونگ پروانههایی که توی پیلشون بودند یکی یکی بیرون میاومدن و امیلی از این وضعیت رضایت کامل و داشت.
-یهویی این موضوع به ذهنم اومد. واقعا خوش شانس بودم.
تهیونگ و جیمین هم زمان سرشون رو تکون دادند.
و تهیونگ اول گفت.
-تو از همون اول که اون پسر بچه درب رو باز کرد، خوش شانس بودی امیلی.
تهیونگ نیش و کنایش رو با امیلی آخرش گفت و مطمئن بود که دختر متوجه اون میشه.
و خب دقیقا همین بود.
اما امیلی سعی کرد چیزی نگه و جواب سوال های دیگهی جیمین رو بده.
-برای اون کشتی هم فکر نمیکنم امروز وقت کافی داشته باشیم، به هر حال باید زودتر بریم خونه...
تهیونگ هم حرف امیلی رو تأیید کرد. قطعا دیدن بعضی از جاهای جزیره اونقدر طول نمیکشید. و اگر این نبودشون زیادی طول بکشه قطعا بهشون شک میکنن.
-من همسر اون زن رو میشناسم.
قبلا به خاطر پدرم زیاد در مهمونی هایی که بیشتر همکاراش حضور داشتند شرکت میکردم.
البته اون مرد تو یکی از حادثه ها فوت کرد. و همون مرد درباره پدر زنش زیاد صحبت میکرد یه هر حال اون کاپیتان ماهری بود.
به خاطر اینکه زمان زیادی گذشته و اون وقت هم بچه بودم چیزی یادم نمیاد...اما مطمئنم یک چیز درباره اون گنج گفته شده بود...یک نوشته یا همچین چیزی، اما اول باید کشتی رو پیدا کنیم.
جیمین در مورد حرف اول امیلی جواب داد.
-پس، فردا خوبه که بریم دنبالش؟
-مطمئن نیستم، ولی بهت خبر میدم.
این دفعه تهیونگ جواب داد، و بعد هم سکوت.
- نمیدونم بتونیم با اون اسم کشتی رو پیدا کنیم یا نه!
وقتی جیمین از دختر دلیل رو پرسید، فهمید بلند فکر کرده.
-ما نهایت بتونیم مکانی که کشتی توش قرار داره رو بفهمیم
اسم اصلی کشتی...اسم همون خانومه بود.
-خب چرا ازش نپرسیدی؟
تهیونگ با لحن متعجبی پرسید.
البته جیمین سریع جوابش رو داد.
-ندیدی مگه، چجوری از گفتن اسمش در میرفت.
پسر مو مشکی، سرش رو تکون داد و دیگه مکالمهای بینشون صورت نگرفت.
تا وقتی که دوباره به همون جای قبلی برگشتند و از جیمین خداحافظی کردند.
و روانه خونه شدند. یکمی دیر شده بود و معلوم نبود چقدر قراره سوال پیچ بشن.
----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲۳.۵k
۱۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.