Part:48
Part:48
هر سه نفر روی یک مبل جای گرفتند. پیرزن پایی روی پا انداخت و ابرویی بالا برد، منتظر بود تا یکی از اون سه نفر زبون باز کنه و دلیلی که اونجا هستند رو بازگو کنن.
اما مثل اینکه هیچ کدوم از اون جوون ها علاقهای به حرف زدن نداشتند، ولی نسبت به وسایل که دست کمی از عتیقه نداشت، مشتاق بودند.
امیلی هم منتظر بود تا یکی از اون دو پسر چیزی بگن، ولی دیگه اون سکوت داشت بیش از حد پیشی میگرفت. پس تصمیم گرفت تا خودش حرفشون رو بزنه.
- داخل راهرو، یک مردی کنار کشتی بود، احیانا کسی از خانواده شما کاپیتان کشتی بوده؟
-آره چطور؟
قرار نبود زود به اون چیزی که میخواستند برسند، و این رو هر سه نفر از وقتی به اونجا رفته بودند به خوبی متوجه شدند.
و حالا هم باید با یک پیرزن، صحبت میکردند. کسی که بیشتر از همه میتونه مهربون به نظر برسه و در همون حال رومخ ترین آدم باشه.
- میتونم بپرسم کدوم یک از اعضای خانوادتون بودن؟
-به چه درد تو میخوره؟
دختر از جواب های کوتاه زن که سعی در پیچوندن امیلی داشت، کلافه شد. اما سعی کرد صبور باشه و خطایی انجام نده که باعث بشه حالا که تا اینجا اومدن همه چی خراب بشه.
-ما دنبال چیزی میگردیم، و خب اون فرد داخل عکس دقیقا کنار کشتی بود که به موضوع ما ربط داره!
تهیونگ به امیلی که با جدیدت داشت با اون زن حرف میزد خیره شد، توقع نداشت اون همچین چیزی رو بدونه.
و خودش هم به اون عکس ها دقت نکرده بود، اما به خاطر آشنا بودن اون عکس تا اون موقع داشت به ذهنش فشار میآورد تا به خاطر بیاره...اما امیلی دقیقا به همون اشاره کرد.
حدس میزد عکس هایی که پدرش آورده بود رو دیده، اما از یک چیز دیگه هم مطمئن بود. که امیلی قطعا یواشکی این کار رو کرده.
پیرزن که هنوز اسمش رو نپرسیده بودند، یعنی در واقع جرعت این کار رو نداشتند، سعی کرد سر نخی به اون یه کنجکاو بده.
-اون پدر منه، و کاپیتان همون کشتی...اما شما دنبال چی میگردین؟
امیلی سعی کرد بدون اینکه چیز مهمی رو فاش کنه جواب قانع کنندهای هم به اون زن بگه.
-خب میدونید، پدربزرگ من چند وقتی هست که مریضه.
و تو این مدت هم ما رو مجبور کرده تا یک ساعت قدیمی که از قضا هدیه مادرش بود رو داخل یک کشتی گم کرده.
و تنها سرنخی که از اون کشتی داشت یک عکس بود.
امیلی همچنان به پیرزن خیره بود، و میدید که با چه جدیتی اون زن بهش نگاه میکنه.
همین باعث شده بود یکم دستپاچه بشه. ولی باید کارش رو خوب انجام میداد.
پس سریع ادامه داد.
-ما خیلی تلاش کردیم تا اون کشتی رو پیدا کنیم، ولی خب نشد. و فقط میدونستیم کاپیتان اون کشتی در این محله زندگی میکنه.
نفس عمیقی کشید و مستقیم به چشم های زن نگاه کرد، و سعی کرد استرسی که کل وجودش رو میبلعید رو نادیده بگیره.
- شما میدونید اون کشتی کجاست؟
زن نگاهش که به امیلی بود رو، روی دو پسر کنارش چرخوند.
و خب اون دو نفر هم با امیدواری بهش نگاه میکردند.
- من خبری ندارم.
و بلند شد و طرف پنجره حرکت کرد.
امیلی از اینکه اون همه سخنرانی که کرده بود، کاملا بیخود بود، کلافه شد.
فقط اون لحظه خودش بود که میدونست با چه سختی سعی کرد به چیزی سرهم کنه.
- میشه لطفاً اگه میدونید، بهمون بگین؟ تنها کاری هست که میتونیم قبل از مرگ براشون بکنیم... احوالشون به شدت ناخوشه.
تهیونگ بالاخره چیزی گفت، و امیلی هم ازش به شدت ممنون بود.
اون زن برگشت و انگار دلش به رحم اومده باشه، به سمت میزی که جلوی یه مهمان ناخونده قرار داشت رفت.
تیکه کاغذی برداشت و با روانویسی که معلوم بود عمر طولانی کرده شروع به نوشتن کرد.
و بعد هم اون رو به امیلی داد.
بعد از نگاه سَر سَری که به کاغذ کرد، سرش رو بالا گرفت.
- شاید بتونه، بهتون کمکی بکنه.
بگین از طرف دختر کاپیتان کشتی شاه، هستین.
و حتی حاضر نبود اسمش رو فاش کنه، این حد از محافظه کاری زن برای هر سه نفر تعجب آور بود.
------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
هر سه نفر روی یک مبل جای گرفتند. پیرزن پایی روی پا انداخت و ابرویی بالا برد، منتظر بود تا یکی از اون سه نفر زبون باز کنه و دلیلی که اونجا هستند رو بازگو کنن.
اما مثل اینکه هیچ کدوم از اون جوون ها علاقهای به حرف زدن نداشتند، ولی نسبت به وسایل که دست کمی از عتیقه نداشت، مشتاق بودند.
امیلی هم منتظر بود تا یکی از اون دو پسر چیزی بگن، ولی دیگه اون سکوت داشت بیش از حد پیشی میگرفت. پس تصمیم گرفت تا خودش حرفشون رو بزنه.
- داخل راهرو، یک مردی کنار کشتی بود، احیانا کسی از خانواده شما کاپیتان کشتی بوده؟
-آره چطور؟
قرار نبود زود به اون چیزی که میخواستند برسند، و این رو هر سه نفر از وقتی به اونجا رفته بودند به خوبی متوجه شدند.
و حالا هم باید با یک پیرزن، صحبت میکردند. کسی که بیشتر از همه میتونه مهربون به نظر برسه و در همون حال رومخ ترین آدم باشه.
- میتونم بپرسم کدوم یک از اعضای خانوادتون بودن؟
-به چه درد تو میخوره؟
دختر از جواب های کوتاه زن که سعی در پیچوندن امیلی داشت، کلافه شد. اما سعی کرد صبور باشه و خطایی انجام نده که باعث بشه حالا که تا اینجا اومدن همه چی خراب بشه.
-ما دنبال چیزی میگردیم، و خب اون فرد داخل عکس دقیقا کنار کشتی بود که به موضوع ما ربط داره!
تهیونگ به امیلی که با جدیدت داشت با اون زن حرف میزد خیره شد، توقع نداشت اون همچین چیزی رو بدونه.
و خودش هم به اون عکس ها دقت نکرده بود، اما به خاطر آشنا بودن اون عکس تا اون موقع داشت به ذهنش فشار میآورد تا به خاطر بیاره...اما امیلی دقیقا به همون اشاره کرد.
حدس میزد عکس هایی که پدرش آورده بود رو دیده، اما از یک چیز دیگه هم مطمئن بود. که امیلی قطعا یواشکی این کار رو کرده.
پیرزن که هنوز اسمش رو نپرسیده بودند، یعنی در واقع جرعت این کار رو نداشتند، سعی کرد سر نخی به اون یه کنجکاو بده.
-اون پدر منه، و کاپیتان همون کشتی...اما شما دنبال چی میگردین؟
امیلی سعی کرد بدون اینکه چیز مهمی رو فاش کنه جواب قانع کنندهای هم به اون زن بگه.
-خب میدونید، پدربزرگ من چند وقتی هست که مریضه.
و تو این مدت هم ما رو مجبور کرده تا یک ساعت قدیمی که از قضا هدیه مادرش بود رو داخل یک کشتی گم کرده.
و تنها سرنخی که از اون کشتی داشت یک عکس بود.
امیلی همچنان به پیرزن خیره بود، و میدید که با چه جدیتی اون زن بهش نگاه میکنه.
همین باعث شده بود یکم دستپاچه بشه. ولی باید کارش رو خوب انجام میداد.
پس سریع ادامه داد.
-ما خیلی تلاش کردیم تا اون کشتی رو پیدا کنیم، ولی خب نشد. و فقط میدونستیم کاپیتان اون کشتی در این محله زندگی میکنه.
نفس عمیقی کشید و مستقیم به چشم های زن نگاه کرد، و سعی کرد استرسی که کل وجودش رو میبلعید رو نادیده بگیره.
- شما میدونید اون کشتی کجاست؟
زن نگاهش که به امیلی بود رو، روی دو پسر کنارش چرخوند.
و خب اون دو نفر هم با امیدواری بهش نگاه میکردند.
- من خبری ندارم.
و بلند شد و طرف پنجره حرکت کرد.
امیلی از اینکه اون همه سخنرانی که کرده بود، کاملا بیخود بود، کلافه شد.
فقط اون لحظه خودش بود که میدونست با چه سختی سعی کرد به چیزی سرهم کنه.
- میشه لطفاً اگه میدونید، بهمون بگین؟ تنها کاری هست که میتونیم قبل از مرگ براشون بکنیم... احوالشون به شدت ناخوشه.
تهیونگ بالاخره چیزی گفت، و امیلی هم ازش به شدت ممنون بود.
اون زن برگشت و انگار دلش به رحم اومده باشه، به سمت میزی که جلوی یه مهمان ناخونده قرار داشت رفت.
تیکه کاغذی برداشت و با روانویسی که معلوم بود عمر طولانی کرده شروع به نوشتن کرد.
و بعد هم اون رو به امیلی داد.
بعد از نگاه سَر سَری که به کاغذ کرد، سرش رو بالا گرفت.
- شاید بتونه، بهتون کمکی بکنه.
بگین از طرف دختر کاپیتان کشتی شاه، هستین.
و حتی حاضر نبود اسمش رو فاش کنه، این حد از محافظه کاری زن برای هر سه نفر تعجب آور بود.
------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۲۷.۵k
۱۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.