قدمها نزدیکتر شدن و بعد اون از سایهها بیرون اومد
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌³"
قدمها نزدیکتر شدن… و بعد… اون از سایهها بیرون اومد.
جونگ کوک.
قد بلند، اندام ورزیده با کت و شلوار مشکی و کاملاً فیت. موهای مشکی که کمی نامرتب روی پیشونیش ریخته بود. چشمای تیره و نافذ، پر از تاریکی… اما اون تاریکی یه جذابیت مرموز داشت. نگاهش… انگار تا عمق روح آدم رو میدید.
جونگ کوک با دستهایی که پشت کمرش قفل شده بود، جلوی بورا ایستاد. یه نگاه سرد بهش انداخت.
بورا که تا اون لحظه سعی کرده بود ظاهرش رو حفظ کنه، برای یه لحظه خشکش زد. سرشو آروم بالا آورد…
جونگ کوک به چشمای بورا خیره شد.
بورا… با اون چشمای آبی یخی که توی نور سالن مثل دوتا کریستال درخشان بود. موهای طلایی بلند و نرم که از شدت بارون کمی خیس شده بود و موجهای طبیعیش تا روی کمرش میرسید. پوست سفید و بدون نقصش زیر نور کم سالن، مثل پرسلان میدرخشید. قد بلند و اندام ظریفش، توی لباس مشکی ساده ولی فیت، جذابتر از چیزی بود که جونگ کوک انتظار داشت.
جونگ کوک لحظهای به چشماش خیره شد. چشمای بورا… سرد و مغرور بود، اما پشت اون سرما… یه ترس عمیق پنهون شده بود.
بورا حس کرد قلبش محکمتر میزنه. اما خودش رو نباخت. سرش رو کمی بالا گرفت و با همون غرور سرد توی چشمای جونگ کوک نگاه کرد.
جونگ کوک لبخند محوی زد.
"پس… این تویی؟"
بورا با صدایی آروم و محکم گفت:
"من… گم شدم."
جونگ کوک یه قدم جلوتر اومد. حالا فاصلهشون فقط چند سانت بود.
"شاید… پیدا شدی."
ادامه دارد....!؟
قدمها نزدیکتر شدن… و بعد… اون از سایهها بیرون اومد.
جونگ کوک.
قد بلند، اندام ورزیده با کت و شلوار مشکی و کاملاً فیت. موهای مشکی که کمی نامرتب روی پیشونیش ریخته بود. چشمای تیره و نافذ، پر از تاریکی… اما اون تاریکی یه جذابیت مرموز داشت. نگاهش… انگار تا عمق روح آدم رو میدید.
جونگ کوک با دستهایی که پشت کمرش قفل شده بود، جلوی بورا ایستاد. یه نگاه سرد بهش انداخت.
بورا که تا اون لحظه سعی کرده بود ظاهرش رو حفظ کنه، برای یه لحظه خشکش زد. سرشو آروم بالا آورد…
جونگ کوک به چشمای بورا خیره شد.
بورا… با اون چشمای آبی یخی که توی نور سالن مثل دوتا کریستال درخشان بود. موهای طلایی بلند و نرم که از شدت بارون کمی خیس شده بود و موجهای طبیعیش تا روی کمرش میرسید. پوست سفید و بدون نقصش زیر نور کم سالن، مثل پرسلان میدرخشید. قد بلند و اندام ظریفش، توی لباس مشکی ساده ولی فیت، جذابتر از چیزی بود که جونگ کوک انتظار داشت.
جونگ کوک لحظهای به چشماش خیره شد. چشمای بورا… سرد و مغرور بود، اما پشت اون سرما… یه ترس عمیق پنهون شده بود.
بورا حس کرد قلبش محکمتر میزنه. اما خودش رو نباخت. سرش رو کمی بالا گرفت و با همون غرور سرد توی چشمای جونگ کوک نگاه کرد.
جونگ کوک لبخند محوی زد.
"پس… این تویی؟"
بورا با صدایی آروم و محکم گفت:
"من… گم شدم."
جونگ کوک یه قدم جلوتر اومد. حالا فاصلهشون فقط چند سانت بود.
"شاید… پیدا شدی."
ادامه دارد....!؟
- ۳.۳k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط