چند روز گذشته بود
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁵"
چند روز گذشته بود…
بورا هنوز توی اون زیرزمین سرد و تاریک گیر افتاده بود. هرچند وقت یه بار یه نگهبان براش غذا و آب میآورد، اما اون هیچکدوم رو نمیخورد. دیگه حتی نمیدونست شب کیه، روز کیه… فقط میدونست که زندگیش از اون چیزی که فکر میکرد، ترسناکتر شده.
اما بالا، توی یکی از مجللترین اتاقهای عمارت، پدر و پسر درگیر یه بحث داغ بودن…
🔹 داخل اتاق جونگکوک:
پدرش نگاه سنگینی بهش انداخت و گفت:
"بالاخره بزرگ شدی، کوک. دیگه وقتشه. اگه میخوای قدرت اصلی مافیا رو دست بگیری و رئیس کل بشی، باید یه زن کنار خودت داشته باشی."
جونگکوک که روی مبل لم داده بود، پوزخند زد و با بیحوصلهای گفت:
"حوصلهی این حرفا رو ندارم، بابا."
پدرش با جدیت ادامه داد:
"پس توی مهمونی امشب یه دختر برات پیدا میکنیم. نباید تنها باشی."
جونگکوک که اصلاً حوصلهی بحث کردن رو نداشت، بدون فکر کردن، یه حرفی زد که خودش هم ازش شوکه شد:
"نیازی نیست… خودم دوست دختر دارم!"
پدرش اخمهاشو تو هم کشید و با تعجب گفت:
"جدی میگی؟"
کوک تازه فهمیده بود چی گفته، اما سعی کرد به روی خودش نیاره. یه دستی به موهاش کشید و با اعتمادبهنفس دروغش رو ادامه داد:
"آره، دارم."
پدرش با نگاه مشکوک جلوتر اومد:
"پس بیار ببینمش."
کوک اخماش رو تو هم کشید. لعنتی! الان باید چیکار میکرد؟ یه دختر از کجا میآورد؟ نمیتونست تسلیم بشه، پس سریع بهونه آورد و با خونسردی گفت:
"الان نه. تو مهمونی میبینیش."
پدرش یه نگاه طولانی بهش انداخت و بعد از مکثی، با سر تأیید کرد:
"خیلی خب. ولی اگه دروغ گفته باشی… عواقبش با خودته، پسر!"
بعد از اتاق خارج شد.
جونگکوک یه نفس عمیق کشید. باید تا شب یه راهحل پیدا میکرد… اما هیچ راهی به ذهنش نمیرسید، تا اینکه.....
ادامه دارد...!؟
چند روز گذشته بود…
بورا هنوز توی اون زیرزمین سرد و تاریک گیر افتاده بود. هرچند وقت یه بار یه نگهبان براش غذا و آب میآورد، اما اون هیچکدوم رو نمیخورد. دیگه حتی نمیدونست شب کیه، روز کیه… فقط میدونست که زندگیش از اون چیزی که فکر میکرد، ترسناکتر شده.
اما بالا، توی یکی از مجللترین اتاقهای عمارت، پدر و پسر درگیر یه بحث داغ بودن…
🔹 داخل اتاق جونگکوک:
پدرش نگاه سنگینی بهش انداخت و گفت:
"بالاخره بزرگ شدی، کوک. دیگه وقتشه. اگه میخوای قدرت اصلی مافیا رو دست بگیری و رئیس کل بشی، باید یه زن کنار خودت داشته باشی."
جونگکوک که روی مبل لم داده بود، پوزخند زد و با بیحوصلهای گفت:
"حوصلهی این حرفا رو ندارم، بابا."
پدرش با جدیت ادامه داد:
"پس توی مهمونی امشب یه دختر برات پیدا میکنیم. نباید تنها باشی."
جونگکوک که اصلاً حوصلهی بحث کردن رو نداشت، بدون فکر کردن، یه حرفی زد که خودش هم ازش شوکه شد:
"نیازی نیست… خودم دوست دختر دارم!"
پدرش اخمهاشو تو هم کشید و با تعجب گفت:
"جدی میگی؟"
کوک تازه فهمیده بود چی گفته، اما سعی کرد به روی خودش نیاره. یه دستی به موهاش کشید و با اعتمادبهنفس دروغش رو ادامه داد:
"آره، دارم."
پدرش با نگاه مشکوک جلوتر اومد:
"پس بیار ببینمش."
کوک اخماش رو تو هم کشید. لعنتی! الان باید چیکار میکرد؟ یه دختر از کجا میآورد؟ نمیتونست تسلیم بشه، پس سریع بهونه آورد و با خونسردی گفت:
"الان نه. تو مهمونی میبینیش."
پدرش یه نگاه طولانی بهش انداخت و بعد از مکثی، با سر تأیید کرد:
"خیلی خب. ولی اگه دروغ گفته باشی… عواقبش با خودته، پسر!"
بعد از اتاق خارج شد.
جونگکوک یه نفس عمیق کشید. باید تا شب یه راهحل پیدا میکرد… اما هیچ راهی به ذهنش نمیرسید، تا اینکه.....
ادامه دارد...!؟
- ۲.۸k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط