بورا حس کرد داره مشکلساز میشه لبخند ضایع و مصنوعیای زد و گفت خب ...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁴"



بورا حس کرد داره مشکل‌ساز میشه… لبخند ضایع و مصنوعی‌ای زد و گفت: "خب… من برم فکر کنم بهتره!"

همین که برگشت تا از اون فضای سنگین فرار کنه، صدای عمیق و دستوری جونگ‌کوک کل عمارت رو لرزوند:

"بگیرینش!"

بورا حتی فرصت نکرد دو قدم برداره که بادیگاردها بازوهاش رو محکم گرفتن. تقلا کرد، اما بی‌فایده بود. با عصبانیت گفت: "هی! ولم کنین! من که کاری نکردم!"

جونگ‌کوک آروم جلو اومد، چشماش مثل یه شکارچی روی بورا قفل شد. با لحنی آروم ولی پر از خطر گفت: "مشکل همینه… تو هیچ‌کاری نکردی، اما یه نفر مثل تو، بی‌دلیل توی قلمروی من سر در نمیاره!"

بورا نفسش بند اومد، خواست چیزی بگه اما نگاه سرد و ترسناک جونگ‌کوک باعث شد زبونش بند بیاد.

"ببرینش پایین!"

بورا چشماش گرد شد: "چی؟! پایین؟! نه! وایسا ببینم! من فقط گم شده بودم—"

اما قبل از اینکه بتونه ادامه بده، بادیگاردها کشیدنش و با وجود تقلاهاش، از یه راهروی تاریک ردش کردن و به سمت زیرزمین بردنش. بورا داشت نفس‌نفس می‌زد، قلبش توی سینه‌اش می‌کوبید.

در سنگین سلول با صدای محکمی بسته شد.

حالا، توی اون تاریکی، بورا مونده بود و سرنوشتی که معلوم نبود چه نقشه‌ای براش داره…




ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۷)

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁵"چند روز گذشته بود…بورا هنوز توی اون زیرزم...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌⁶"جونگ‌کوک دستش رو بین موهاش کشید و عصبی نف...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌³"قدم‌ها نزدیک‌تر شدن… و بعد… اون از سایه‌ه...

"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²"مرد به دروازه نگاه کرد."خب… رسیدیم."_____...

پارت 2

black flower(p,312)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط