صدای قدمهای تندش توی کوچههای تاریک شهر میپیچید نفسهای بریدهاش با صدای بارون قاطی ...
"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌¹"
صدای قدمهای تندش توی کوچههای تاریک شهر میپیچید. نفسهای بریدهاش با صدای بارون قاطی شده بود. قلبش دیوونهوار توی سینهش میکوبید. بورا داشت از دست طلبکارای باباش فرار میکرد.
"بگیرینش! نذارین فرار کنه!"
اونقدر دوید که زانوش درد گرفت. از شدت خستگی، به دیوار خیس یه کوچه تکیه داد. چشمهاشو بست، چند لحظه نفس عمیق کشید تا آروم شه. وقتی چشماشو باز کرد… خشکش زد.
اینجا کجا بود؟
نور کم چراغای خیابون، ساختمونای بلند و صدای دور موتور ماشینها…
هیچچیز براش آشنا نبود.
بورا با دستهای لرزون موهاشو از صورتش کنار زد. اطرافشو نگاه کرد که یه مرد قدبلند توی یه کت چرم مشکی، کنار یه تیر چراغ برق ایستاده بود. سرش پایین بود و داشت با تلفن حرف میزد. صدای خشدارش توی سکوت خیابون پیچید:
"باشه… یه کاریش میکنم."
بورا با دودلی به سمت مرد رفت.
"ببخشید… من… گم شدم. میدونید از کدوم طرف باید برم که به خروج برسم؟"
مرد بدون اینکه نگاه کنه، با لحنی سرد و خسته گفت:
"برو پیش اربابت."
بورا با تعجب ابروهاشو بالا انداخت.
"ارباب؟!"
مرد با همون لحن خونسرد گفت:
"آره دیگه، اربابت. الان برو پیشش. اگه بفهمه تا این موقع شب نیستی، قطعاً عصبی میشه."
بورا با تردید گفت:
"ولی… من اربابی ندارم."
مرد که تا اون لحظه سرش پایین بود، با شنیدن این حرف، سرشو بالا آورد. چشمای تیره و نافذش به چشمای آبی بورا گره خورد. یه لحظه خشکش زد… محو زیبایی بورا شد. چشمای آبی یخی، موهای طلایی که از شدت بارون به صورتش چسبیده بودن…
اما سریع خودش رو جمعوجور کرد. لبخند کجی گوشهی لبش نشست.
"نداری؟"
بورا با تردید گفت:
منظورتونو نمیفهمم.... میشه فقط راه رو بهم بگید."
مرد یه قدم جلو اومد. صدای آروم و خشدارش توی گوش بورا پیچید:
"پس من تو رو میبرم پیش کسی که بتونه کمکت کنه."
بورا برای یه لحظه دو دل شد. اما توی اون وضعیت… چارهای نداشت. سرشو آروم تکون داد.
"باشه…"
مرد بدون اینکه چیزی بگه، راه افتاد. بورا پشت سرش قدم برداشت.
بعد از چند دقیقه، جلوی یه عمارت بزرگ و با شکوه ایستادن. اون عمارت… چیزی فراتر از تجمل بود.
دروازههای بزرگ مشکی با نقشهای طلایی، با نور چراغهای کوچیک کنارش میدرخشید. عمارت، یه ساختمون قدیمی با ستونهای سفید بلند و پنجرههای بزرگ و مشبک بود. بالای دروازه، یه نماد حک شده بود؛ طرح یه اژدهای طلایی که دور یه تاج مشکی حلقه زده بود.
دو طرف مسیر ورودی، چراغهای کوچیک روی چمنهای سبز روشن بودن. سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود. حتی صدای بارون هم اینجا کمرنگتر به نظر میرسید.
مرد به دروازه نگاه کرد.
"خب… رسیدیم."
ادامه دارد...!؟
صدای قدمهای تندش توی کوچههای تاریک شهر میپیچید. نفسهای بریدهاش با صدای بارون قاطی شده بود. قلبش دیوونهوار توی سینهش میکوبید. بورا داشت از دست طلبکارای باباش فرار میکرد.
"بگیرینش! نذارین فرار کنه!"
اونقدر دوید که زانوش درد گرفت. از شدت خستگی، به دیوار خیس یه کوچه تکیه داد. چشمهاشو بست، چند لحظه نفس عمیق کشید تا آروم شه. وقتی چشماشو باز کرد… خشکش زد.
اینجا کجا بود؟
نور کم چراغای خیابون، ساختمونای بلند و صدای دور موتور ماشینها…
هیچچیز براش آشنا نبود.
بورا با دستهای لرزون موهاشو از صورتش کنار زد. اطرافشو نگاه کرد که یه مرد قدبلند توی یه کت چرم مشکی، کنار یه تیر چراغ برق ایستاده بود. سرش پایین بود و داشت با تلفن حرف میزد. صدای خشدارش توی سکوت خیابون پیچید:
"باشه… یه کاریش میکنم."
بورا با دودلی به سمت مرد رفت.
"ببخشید… من… گم شدم. میدونید از کدوم طرف باید برم که به خروج برسم؟"
مرد بدون اینکه نگاه کنه، با لحنی سرد و خسته گفت:
"برو پیش اربابت."
بورا با تعجب ابروهاشو بالا انداخت.
"ارباب؟!"
مرد با همون لحن خونسرد گفت:
"آره دیگه، اربابت. الان برو پیشش. اگه بفهمه تا این موقع شب نیستی، قطعاً عصبی میشه."
بورا با تردید گفت:
"ولی… من اربابی ندارم."
مرد که تا اون لحظه سرش پایین بود، با شنیدن این حرف، سرشو بالا آورد. چشمای تیره و نافذش به چشمای آبی بورا گره خورد. یه لحظه خشکش زد… محو زیبایی بورا شد. چشمای آبی یخی، موهای طلایی که از شدت بارون به صورتش چسبیده بودن…
اما سریع خودش رو جمعوجور کرد. لبخند کجی گوشهی لبش نشست.
"نداری؟"
بورا با تردید گفت:
منظورتونو نمیفهمم.... میشه فقط راه رو بهم بگید."
مرد یه قدم جلو اومد. صدای آروم و خشدارش توی گوش بورا پیچید:
"پس من تو رو میبرم پیش کسی که بتونه کمکت کنه."
بورا برای یه لحظه دو دل شد. اما توی اون وضعیت… چارهای نداشت. سرشو آروم تکون داد.
"باشه…"
مرد بدون اینکه چیزی بگه، راه افتاد. بورا پشت سرش قدم برداشت.
بعد از چند دقیقه، جلوی یه عمارت بزرگ و با شکوه ایستادن. اون عمارت… چیزی فراتر از تجمل بود.
دروازههای بزرگ مشکی با نقشهای طلایی، با نور چراغهای کوچیک کنارش میدرخشید. عمارت، یه ساختمون قدیمی با ستونهای سفید بلند و پنجرههای بزرگ و مشبک بود. بالای دروازه، یه نماد حک شده بود؛ طرح یه اژدهای طلایی که دور یه تاج مشکی حلقه زده بود.
دو طرف مسیر ورودی، چراغهای کوچیک روی چمنهای سبز روشن بودن. سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود. حتی صدای بارون هم اینجا کمرنگتر به نظر میرسید.
مرد به دروازه نگاه کرد.
"خب… رسیدیم."
ادامه دارد...!؟
- ۳.۰k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط