"𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒅𝒂𝒓𝒌²"
مرد به دروازه نگاه کرد.
"خب… رسیدیم."
______________________________
بورا با چشمای متعجب به عمارت خیره شد.
"اینجا… خونهی کیه؟"
مرد لبخند خبیثانهای زد.
"بزودی میفهمی."
بورا با قدمهای آروم، اما مصمم به سمت عمارت رفت. قلبش به شدت میکوبید، اما اجازه نداد ترس توی چهرهاش مشخص بشه. غرورش… تنها چیزی بود که براش باقی مونده بود.
نگهبانها با نگاههای تیز و مشکوک به سمتشون اومدن. بورا حس کرد نگاهشون بدنشو اسکن میکنه. اما اون مرد کنارش – همون که اون لبخند خبیث رو داشت – یه حرکت کوتاه با سرش کرد. نگهبانها سریع عقب رفتن و دروازه بزرگ مشکی با یه صدای بلند باز شد.
"برو تو."
بورا نفس عمیقی کشید، سرشو بالا گرفت و با قدمهای محکم وارد شد. کف سالن از مرمر مشکی با رگههای طلایی بود. لوسترهای کریستالی از سقف بلند آویزون بودن و نور کمرنگی توی سالن پخش میکردن. پردههای مشکی با حاشیههای طلایی، تا کف زمین کشیده شده بودن.
همهجا ساکت بود… اما این سکوت، بیشتر از سر و صدا ترسناک بود.
بورا هنوز کامل به اطرافش نگاه نکرده بود که صدای کفش کسی که از پلهها میاومد پایین، سکوت سالن رو شکست. صدای برخورد پاشنههای کفش با سنگهای مرمر، ضربههایی عمیق توی قلب بورا ایجاد کرد.
قدمها نزدیکتر شدن… و بعد… اون از سایهها بیرون اومد.
.....
ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.