He was wonderful🦑part:۱۰
He was wonderful🦑part:۱۰
ات ویو:
پسره عصبی شد...خشمو توی چشماش دیدم...گفت بهت نشون میدم دی/ک کی کوچیکه اومد سمت پو/کم و دیک کوچولوش رو کرد توم...هی...اون داره به من تجاوز میکنه...جیغ و داد کردم و بهش فحش میدادم که یکی با تفنگ توی سر پسره زد...جین اوپا...وقتی پسره افتاد زمین تنها کاری که کرد چشماش رو بست تا بدنم رو نبینه و سمت دستم اومد و با قیچی سعی داشت طناب رو ببره
جین:هی...بقیه اعضا هم مواظب ته هستن...نگران نباش...تا به هوش نیومده بیا بریم...
ات ویو:
دستام باز شد...اخیییش
ات:جین...لباس ندارم
جین:اهااا...لباسای مرده رو در میارم...میدم تو بپوشی...فورا آماده شو
ات:اوهوم...(لباسو پوشید)
ات:هی جین...بیا بریم(بغض کرده)
جین:بریم(دست ات رو گرفت)
ات ویو:
وقتی پایین رسیدیم اعضا با ته اونجا بودن...ته چشماش بسته بود...چخبره؟چیشده؟گریه کردم...قلبم تیر کشید...احساس بدی پیدا کردم...
جین:هی فقط سوار ماشین شو!!
ات:ته...(گریه)
جین:سوار شو(هل دادن ات توی ماشین)
نامجون:همه سوار شدید؟بریم!!
جین:هی آروم باش ات اون حالش خوب میشه...
ات ویو:
وقتی جین اینو گفت اشکامو پاک کردم که گریه نکنم و باعث ناراحتی اونا هم نشم...دست ته رو گرفتم...متوجه ی خون روی دست و لباسش نشده بودم...خون؟...لباسشو زدم بالا...توی شکمش سوراخ شده بود...تیر...خ...ورد....ههه؟شروع کردم گریه کردن و غر زدن به اعضا ولی حواس هیچکدوممون به این نبود که زید پامون یه اسلحه گذاشته بودیم...وقتی داشتم گریه میکردم و جیغ و دادم میکرد پام یجوری روی اسلحه قرار گرفت که باعث شد تیرش به میله ی ماشین بخوره و برگرده وقتی داشت برمیگشت من چشام اشک آلود بود و یجورایی نمیتونستم بفهمم اون به کجا میخواد بخوره...همینطور که فکر میکردم درد عجیبی از شونه ی خودم احساس کردم چشام رو باز و بسته کردم و به شونم نگاه کردم...تیر خورده بود..نترسیدم ولی اعضا همه ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار کنن که یهو من خون بالا آوردم...خودم نفهمیدم چیشد...همینطور خون بالا میاوردم...اعضا ترسیده بودن...هی داد میزدن و حالم رو میپرسیدن و نامجون در حال رانندگی به سمت بیمارستان برای رسوندن ته و من بود...در حالی که رانندگی میکرد داد میزد و حال من رو میپرسید...یهو صدای زنگ بلندی توی گوشم پیچید...توی ون پاشدم و وایسادم...پسرا تعجب کرده بود دستمو اوردم بالا و فقط به سرم ضربه زدم که صدای زنگ کوفتی رو نشنوم که توی تاریکی مطلق فرو رفتم(بیهوش شدن)
شوگا:هی...هی...اونو بلند کنین...چیشده...چرا...(ترس و استرس)
ات ویو:
پسره عصبی شد...خشمو توی چشماش دیدم...گفت بهت نشون میدم دی/ک کی کوچیکه اومد سمت پو/کم و دیک کوچولوش رو کرد توم...هی...اون داره به من تجاوز میکنه...جیغ و داد کردم و بهش فحش میدادم که یکی با تفنگ توی سر پسره زد...جین اوپا...وقتی پسره افتاد زمین تنها کاری که کرد چشماش رو بست تا بدنم رو نبینه و سمت دستم اومد و با قیچی سعی داشت طناب رو ببره
جین:هی...بقیه اعضا هم مواظب ته هستن...نگران نباش...تا به هوش نیومده بیا بریم...
ات ویو:
دستام باز شد...اخیییش
ات:جین...لباس ندارم
جین:اهااا...لباسای مرده رو در میارم...میدم تو بپوشی...فورا آماده شو
ات:اوهوم...(لباسو پوشید)
ات:هی جین...بیا بریم(بغض کرده)
جین:بریم(دست ات رو گرفت)
ات ویو:
وقتی پایین رسیدیم اعضا با ته اونجا بودن...ته چشماش بسته بود...چخبره؟چیشده؟گریه کردم...قلبم تیر کشید...احساس بدی پیدا کردم...
جین:هی فقط سوار ماشین شو!!
ات:ته...(گریه)
جین:سوار شو(هل دادن ات توی ماشین)
نامجون:همه سوار شدید؟بریم!!
جین:هی آروم باش ات اون حالش خوب میشه...
ات ویو:
وقتی جین اینو گفت اشکامو پاک کردم که گریه نکنم و باعث ناراحتی اونا هم نشم...دست ته رو گرفتم...متوجه ی خون روی دست و لباسش نشده بودم...خون؟...لباسشو زدم بالا...توی شکمش سوراخ شده بود...تیر...خ...ورد....ههه؟شروع کردم گریه کردن و غر زدن به اعضا ولی حواس هیچکدوممون به این نبود که زید پامون یه اسلحه گذاشته بودیم...وقتی داشتم گریه میکردم و جیغ و دادم میکرد پام یجوری روی اسلحه قرار گرفت که باعث شد تیرش به میله ی ماشین بخوره و برگرده وقتی داشت برمیگشت من چشام اشک آلود بود و یجورایی نمیتونستم بفهمم اون به کجا میخواد بخوره...همینطور که فکر میکردم درد عجیبی از شونه ی خودم احساس کردم چشام رو باز و بسته کردم و به شونم نگاه کردم...تیر خورده بود..نترسیدم ولی اعضا همه ترسیده بودن و نمیدونستن چیکار کنن که یهو من خون بالا آوردم...خودم نفهمیدم چیشد...همینطور خون بالا میاوردم...اعضا ترسیده بودن...هی داد میزدن و حالم رو میپرسیدن و نامجون در حال رانندگی به سمت بیمارستان برای رسوندن ته و من بود...در حالی که رانندگی میکرد داد میزد و حال من رو میپرسید...یهو صدای زنگ بلندی توی گوشم پیچید...توی ون پاشدم و وایسادم...پسرا تعجب کرده بود دستمو اوردم بالا و فقط به سرم ضربه زدم که صدای زنگ کوفتی رو نشنوم که توی تاریکی مطلق فرو رفتم(بیهوش شدن)
شوگا:هی...هی...اونو بلند کنین...چیشده...چرا...(ترس و استرس)
۵.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.