He was wonderful🦑part:۸
He was wonderful🦑part:۸
جیمین:هییی...چرا شما انقدد خوبید باهم دیگه
ات:چون میخوام باهاش قرار بزارم و میدونم که اونم منو دوست داره و این یه حس دو طرفه است...(لب ته رو میبوسه)
ته ویو:
حرفایی که میزد...خیلی قشنگ بودن...ولی وقتی منو بوسید به معنای واقعی عشق رو درک کردم...چشمام پر از اشک شده بود...که ات لباش رو از لبام جدا کرد
ات:بسه دیگه...(میخنده و از خجالت سرخ میشه)
جیمین:یااا خوشت اومده؟چرا داری گریه میکنه ته؟
ته:گریه؟نه بابا...خودت داری گریه میکنی
ات:اذیت نکنیدش...
ته:خب ات میخوای کاری کنی؟
ات:چی کار؟
ته:فیلم ببینی؟
ات:نه...من که خوابم میاد...دلم میخواد بخوابم
ته:اوهوم...منم میرم میخوابم پس...
جین:هی هی هی کجاا؟وایسا باید توضیح بدی بهمون!!
ته:ولم کنیددد...اتتتتت
ات:خوش بگذره(چشمک میزنه و میخنده و بدو بدو میره اتاق که بخوابه)
ته:یاااااا....
(پرش زمانی به فردا صبح)
ات ویو:
وقتی بیدار شدم هیچکس تو خونه نبود...یکم ترسیدم...این چند روز اصلا تاریخ دستم نبود و نمیدونستم دقیقا چرا دارم زندگی میکنم...رفتم یخچال یه چیزی برای صبحونه بخورم که هیچی تو یخچال جز آب معدنی نداشتیم!!دیشب پر بود...خونه مثل چی بهم ریخته بود...با همون لباس خواب راحتیم و یه بالم لب و گوشیم و ایرپادم و پول دمپایی رفتم مغازه یچی بخرم که بخورم وقتی خریدم تموم شد و داشتم برمیگشتم از توی یه کوچه ی تاریک صدای عجیبی میشنیدیم...انگار صدای ته بود...ولی خب صداش خیلی آروم بود...یکم بیشتر دقت کردم...ته بود...منو صدا میکرد؟...توی کوچه رفتم...انگار صداش تحت فشار بود...ولی کوچه کامل تاریک بود...درسته صبح بود ولی کوچه فوق العاده ترسناک و تاریک بود...یکم رفتم جلو...یکی دستش رو روی صورتم گذاشت...من با همون حالتی که دست یکی روی دهنم بود و با صدای خفه داد میزدم و کمک میخواستم ولی بعد چند دقیقه توی تاریکی فرو رفتم...(بیهوش شد)
جیمین:هییی...چرا شما انقدد خوبید باهم دیگه
ات:چون میخوام باهاش قرار بزارم و میدونم که اونم منو دوست داره و این یه حس دو طرفه است...(لب ته رو میبوسه)
ته ویو:
حرفایی که میزد...خیلی قشنگ بودن...ولی وقتی منو بوسید به معنای واقعی عشق رو درک کردم...چشمام پر از اشک شده بود...که ات لباش رو از لبام جدا کرد
ات:بسه دیگه...(میخنده و از خجالت سرخ میشه)
جیمین:یااا خوشت اومده؟چرا داری گریه میکنه ته؟
ته:گریه؟نه بابا...خودت داری گریه میکنی
ات:اذیت نکنیدش...
ته:خب ات میخوای کاری کنی؟
ات:چی کار؟
ته:فیلم ببینی؟
ات:نه...من که خوابم میاد...دلم میخواد بخوابم
ته:اوهوم...منم میرم میخوابم پس...
جین:هی هی هی کجاا؟وایسا باید توضیح بدی بهمون!!
ته:ولم کنیددد...اتتتتت
ات:خوش بگذره(چشمک میزنه و میخنده و بدو بدو میره اتاق که بخوابه)
ته:یاااااا....
(پرش زمانی به فردا صبح)
ات ویو:
وقتی بیدار شدم هیچکس تو خونه نبود...یکم ترسیدم...این چند روز اصلا تاریخ دستم نبود و نمیدونستم دقیقا چرا دارم زندگی میکنم...رفتم یخچال یه چیزی برای صبحونه بخورم که هیچی تو یخچال جز آب معدنی نداشتیم!!دیشب پر بود...خونه مثل چی بهم ریخته بود...با همون لباس خواب راحتیم و یه بالم لب و گوشیم و ایرپادم و پول دمپایی رفتم مغازه یچی بخرم که بخورم وقتی خریدم تموم شد و داشتم برمیگشتم از توی یه کوچه ی تاریک صدای عجیبی میشنیدیم...انگار صدای ته بود...ولی خب صداش خیلی آروم بود...یکم بیشتر دقت کردم...ته بود...منو صدا میکرد؟...توی کوچه رفتم...انگار صداش تحت فشار بود...ولی کوچه کامل تاریک بود...درسته صبح بود ولی کوچه فوق العاده ترسناک و تاریک بود...یکم رفتم جلو...یکی دستش رو روی صورتم گذاشت...من با همون حالتی که دست یکی روی دهنم بود و با صدای خفه داد میزدم و کمک میخواستم ولی بعد چند دقیقه توی تاریکی فرو رفتم...(بیهوش شد)
۲.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.