عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:17
(ویو ا.ت)
*3 ساعت بعد*
با رسیدن به عمارت ماشینو توی پارکینگ پارک کردو از ماشین پیاده شد
پشتبندش از ماشین پیاده شدم و به عمارت روبروم زول زدم
عمارتی که با بدبختی ازش فرار کرده بودم و حالا دوباره بهش برگشته بودم
نفس عمیقی کشیدم و پشت سر هیونجین حرکت کردم
وارد عمارت شد که وارد شدنش مساوی شد با خم و شدن خدمتکارهای حاضر در سالن
بدون کوچک ترین توجه ای بهشون به سمتم برگشت و گفت
هیونجین: همراهم بیا
سرمو تکون دادم که به سمت راه پله ها رفت و ازشون بالا رفت
با رسیدن به اتاقی که ته راهرو بود از حرکت ایستاد
به سمتم برگشت و گفت
هیونجین: اگه از هرچیزی خوشت نیومد به خدمتکار ها بگو عوضش کنن
با حرفش ابروهام بالا افتاد که درحالی که به در اتاق اشاره میکرد گفت
هیونجین: میدونم با اون اتاق خاطرات خوبی نداری پس.......میتونی توی این اتاق بمونی
منتظر حرفی نموند و با سرعت به سمت اتاق خودش رفت
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و در اتاقو باز کردم
با دیدن فضای اتاق لبخند رضایتمندی زدمو درو بستم و مشغول برانداز کردن اتاق شدم
فضای اتاق پر بود از رنگ ابی و سفید
پنجره ی بزرگی توی اتاق قرار داشت که جلوش میز بزرگی هم بود
قفسه هایی که بالای تخت قرار داشتن و تخت سفید و ابی ای که بد چشمامو گرفته بود
لبخند بزرگی زدم و با شتاب خودمو روی تخت پرت کردم
خوبه که حداقل از اون اتاق تاریک و سیاه در اومدم
P:17
(ویو ا.ت)
*3 ساعت بعد*
با رسیدن به عمارت ماشینو توی پارکینگ پارک کردو از ماشین پیاده شد
پشتبندش از ماشین پیاده شدم و به عمارت روبروم زول زدم
عمارتی که با بدبختی ازش فرار کرده بودم و حالا دوباره بهش برگشته بودم
نفس عمیقی کشیدم و پشت سر هیونجین حرکت کردم
وارد عمارت شد که وارد شدنش مساوی شد با خم و شدن خدمتکارهای حاضر در سالن
بدون کوچک ترین توجه ای بهشون به سمتم برگشت و گفت
هیونجین: همراهم بیا
سرمو تکون دادم که به سمت راه پله ها رفت و ازشون بالا رفت
با رسیدن به اتاقی که ته راهرو بود از حرکت ایستاد
به سمتم برگشت و گفت
هیونجین: اگه از هرچیزی خوشت نیومد به خدمتکار ها بگو عوضش کنن
با حرفش ابروهام بالا افتاد که درحالی که به در اتاق اشاره میکرد گفت
هیونجین: میدونم با اون اتاق خاطرات خوبی نداری پس.......میتونی توی این اتاق بمونی
منتظر حرفی نموند و با سرعت به سمت اتاق خودش رفت
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و در اتاقو باز کردم
با دیدن فضای اتاق لبخند رضایتمندی زدمو درو بستم و مشغول برانداز کردن اتاق شدم
فضای اتاق پر بود از رنگ ابی و سفید
پنجره ی بزرگی توی اتاق قرار داشت که جلوش میز بزرگی هم بود
قفسه هایی که بالای تخت قرار داشتن و تخت سفید و ابی ای که بد چشمامو گرفته بود
لبخند بزرگی زدم و با شتاب خودمو روی تخت پرت کردم
خوبه که حداقل از اون اتاق تاریک و سیاه در اومدم
۷.۶k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.