پارت سه
#پارت_سه
(روز بعد ’ از زبان چان)
صدای مزخرف گوشیم باعث شده بود از خواب بیدار بشم
منشی کیم بود با تعجب به صفحه گوشی زل زده بودم
اصلا امکان نداشت منشی کیم به موبایلم زنگ بزنه
گوشی رو برداشتم و جواب دادم
_سلام خانم کیم! مشکلی پیش اومده؟؟
+سلام اقای پارک، مشکل که نه فقط اینکه امروز قرار نیست بیاید شرکت؟
_نخیر قراره بیام ولی به وقتش ن صبح زود
صدای خندش رو از پست گوشی شنیدم
+اقای پارک الان ساعت ۱۰ صبح هست
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد مگ ممکن بود من دو ساعت دیر کنم
اونم برای شرکت هول هولی با منشی کیم خداحافظی کردم و بلند شدم
جای تعجب داشت برام که چرا خدمتکار بیدارم نکرده بود
زود حوله رو برداشتم و رفتم سمت حموم
یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم!
زود کت و شلوار رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
با تعجب به پذیرایی و اشپزخونه نگاه میکردم کسی نبود
اینجا اتفاقی افتاده بود من خبر نداشتم
اگه الان همه چیز عادی بود تموم خدمتکارا باید مشغول کار بودن
اما هیشکی نبود
بیخیال شدم
سوییچ ماشین رو از روی میز برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم
با سرعت نور به سمت شرکت روندم
نمیخواستم بیشتر از این دیر بشه
ماشین رو پارک کردم و به سمت ساختمون حرکت کردم
چند دقیقه بعد رسیده بودم
و همه کارکنا داشتن با تعجب نگام میکردن
واقعا هم جای تعجب داشت چون روی دیر اومدن خیلی حساس بودم و حالا خودم دیر کرده بودم
سلامی به منشی کیم دادم جواب سلامم رو داد و به سمت اتاقم داشتم
_اقای پارک
سرم رو برگردوندم و به منشی کیم نگاه کردم
+مشکلی پیش اومده منشی کیم؟
_خب، راستش خبری از حسابدار جدید نیست
+اولین روز کاریش دیر کرده؟ مگه میشه یه همچین چیزی؟
اگه از فردا اومد بگین که نیاد وقتی اولین روز کاریش دیر کرده بقیه روزا رو میخواد چیکار کنه
_اما اقای پارک شاید مشکلی پیش اومده!
+هر مشکلی که پیش بیاد باید سر موقع سر کارش حاضر باشه یکی از قانونای شرکت همینه!
منشی کیم سری تکون داد و نشست
بقیه راه رو تا اتاقم طی کردم و نشستم پشت میزم
واقعا امروز روز خیلی عجیبی بود از دیر بیدار شدنم
اینکه هیچ خبری از خدمتکارا نبود و بدتر از همه حسابدار جدید روز اول کاریش دیر کرده! ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
(از زبان بک)
با سر درد بدی بیدار شدم
چشمام همه جارو تار میدید...
چندباری پلک زدم تا دیدم بهتر بشه
اینجا کجاست؟ دیروز چه اتفاقی افتاد؟
با یادآوری همه چیز چشمامو بستم
الان دیگه هیچی نداشتم...
هیچی..
-چرا نمیمیری بیون بکهیون
زیر لب گفتم
با شنیدن صدای پای کسی چشمامو باز کردم
ادامه دارد...
(روز بعد ’ از زبان چان)
صدای مزخرف گوشیم باعث شده بود از خواب بیدار بشم
منشی کیم بود با تعجب به صفحه گوشی زل زده بودم
اصلا امکان نداشت منشی کیم به موبایلم زنگ بزنه
گوشی رو برداشتم و جواب دادم
_سلام خانم کیم! مشکلی پیش اومده؟؟
+سلام اقای پارک، مشکل که نه فقط اینکه امروز قرار نیست بیاید شرکت؟
_نخیر قراره بیام ولی به وقتش ن صبح زود
صدای خندش رو از پست گوشی شنیدم
+اقای پارک الان ساعت ۱۰ صبح هست
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد مگ ممکن بود من دو ساعت دیر کنم
اونم برای شرکت هول هولی با منشی کیم خداحافظی کردم و بلند شدم
جای تعجب داشت برام که چرا خدمتکار بیدارم نکرده بود
زود حوله رو برداشتم و رفتم سمت حموم
یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم!
زود کت و شلوار رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
با تعجب به پذیرایی و اشپزخونه نگاه میکردم کسی نبود
اینجا اتفاقی افتاده بود من خبر نداشتم
اگه الان همه چیز عادی بود تموم خدمتکارا باید مشغول کار بودن
اما هیشکی نبود
بیخیال شدم
سوییچ ماشین رو از روی میز برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم
با سرعت نور به سمت شرکت روندم
نمیخواستم بیشتر از این دیر بشه
ماشین رو پارک کردم و به سمت ساختمون حرکت کردم
چند دقیقه بعد رسیده بودم
و همه کارکنا داشتن با تعجب نگام میکردن
واقعا هم جای تعجب داشت چون روی دیر اومدن خیلی حساس بودم و حالا خودم دیر کرده بودم
سلامی به منشی کیم دادم جواب سلامم رو داد و به سمت اتاقم داشتم
_اقای پارک
سرم رو برگردوندم و به منشی کیم نگاه کردم
+مشکلی پیش اومده منشی کیم؟
_خب، راستش خبری از حسابدار جدید نیست
+اولین روز کاریش دیر کرده؟ مگه میشه یه همچین چیزی؟
اگه از فردا اومد بگین که نیاد وقتی اولین روز کاریش دیر کرده بقیه روزا رو میخواد چیکار کنه
_اما اقای پارک شاید مشکلی پیش اومده!
+هر مشکلی که پیش بیاد باید سر موقع سر کارش حاضر باشه یکی از قانونای شرکت همینه!
منشی کیم سری تکون داد و نشست
بقیه راه رو تا اتاقم طی کردم و نشستم پشت میزم
واقعا امروز روز خیلی عجیبی بود از دیر بیدار شدنم
اینکه هیچ خبری از خدمتکارا نبود و بدتر از همه حسابدار جدید روز اول کاریش دیر کرده! ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
(از زبان بک)
با سر درد بدی بیدار شدم
چشمام همه جارو تار میدید...
چندباری پلک زدم تا دیدم بهتر بشه
اینجا کجاست؟ دیروز چه اتفاقی افتاد؟
با یادآوری همه چیز چشمامو بستم
الان دیگه هیچی نداشتم...
هیچی..
-چرا نمیمیری بیون بکهیون
زیر لب گفتم
با شنیدن صدای پای کسی چشمامو باز کردم
ادامه دارد...
۱۲.۱k
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.