عضو هشتم
عضو هشتم
( تا ابد به یادم موند)
پارت هجدهم
بعد از چند مین ازم جدا شد
نامجون: بیا بریم تو خونه
ات: من نمیام اونجا
نامجون: اینجا خونه ی اصلیته
ات: خونه ی اصلی من تو کرس
نامجون: اونجا که آره ولی تو باید پیش خودم باشی
ات: نامجونا
نامجون: پس میریم خونه من ( پسرم پولداره اینجا هم خونه داره)
ات: باشه
وسایلمو از دست سورن گرفتم و رفتیم خونه نامجون
نامجون: خب این چند روزه کجا بودی ؟صگ
ات: پیش سورن
نامجون:اممم خب ببین اینجا سه تا اتاق داره هرکدومو دوست داشتی بردار
ات: میشه پیش تو بخوابم ؟
نامجون:آ... آره حتما
.
نامجون: اینجا اتاق منه
ات:اتاق قشنگی داری
نامجون: مرسی
بعد از درست کردن و در آوردن لباسام و وسایلام از توی ساک رفتم خوابیدم روی تخت بغل نامجونی که داشت کتاب میخوند
ات: واقعا چطوری میتونی کتاب بخونی من هر وقت میخونم خوابم میگیره
نامجون: کتاب معمولاً منو آروم میکنه به خصوص موقع هایی که ذهنم خیلی پره و بهم ریختس
ات: بهم ریخته براچی
نامجون:برای این بچه
ات: منم ...از همه بیشتر نگران توعم
نامجون: من!؟براچی؟
ات:این که بخوای بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنی واقعاً سخته
نامجون: من مشکلی با این موضوع ندارم
ات: مطمعنی ؟
نامجون : از همیشه مطمعن ترم
دو روز بعد
امروز قرار بود بریم دکتر و بعدش هم بریم برای فیلمبرداری و کارای دیگه و من مجبور بودم اونجا همش با پسرا باشم
لباسامونو پوشیدیم و راه افتادیم سمت دکتر ( ماسک و کلاه زدن که شناخته نشن)
.
.
؟: نوبت شماست
رفتیم داخل ( دیگه کارارو کردن)
دکتر: خب خداروشکر بچه سالمه
نامجون: کدوم بچس ؟
دکتر: اینهاش ( با دست نشون داد)
نامجون: آخی ات نگاش کن اندازه ی نخوده
ات:آره ..خیلی کوچولوعه
.
( تا ابد به یادم موند)
پارت هجدهم
بعد از چند مین ازم جدا شد
نامجون: بیا بریم تو خونه
ات: من نمیام اونجا
نامجون: اینجا خونه ی اصلیته
ات: خونه ی اصلی من تو کرس
نامجون: اونجا که آره ولی تو باید پیش خودم باشی
ات: نامجونا
نامجون: پس میریم خونه من ( پسرم پولداره اینجا هم خونه داره)
ات: باشه
وسایلمو از دست سورن گرفتم و رفتیم خونه نامجون
نامجون: خب این چند روزه کجا بودی ؟صگ
ات: پیش سورن
نامجون:اممم خب ببین اینجا سه تا اتاق داره هرکدومو دوست داشتی بردار
ات: میشه پیش تو بخوابم ؟
نامجون:آ... آره حتما
.
نامجون: اینجا اتاق منه
ات:اتاق قشنگی داری
نامجون: مرسی
بعد از درست کردن و در آوردن لباسام و وسایلام از توی ساک رفتم خوابیدم روی تخت بغل نامجونی که داشت کتاب میخوند
ات: واقعا چطوری میتونی کتاب بخونی من هر وقت میخونم خوابم میگیره
نامجون: کتاب معمولاً منو آروم میکنه به خصوص موقع هایی که ذهنم خیلی پره و بهم ریختس
ات: بهم ریخته براچی
نامجون:برای این بچه
ات: منم ...از همه بیشتر نگران توعم
نامجون: من!؟براچی؟
ات:این که بخوای بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنی واقعاً سخته
نامجون: من مشکلی با این موضوع ندارم
ات: مطمعنی ؟
نامجون : از همیشه مطمعن ترم
دو روز بعد
امروز قرار بود بریم دکتر و بعدش هم بریم برای فیلمبرداری و کارای دیگه و من مجبور بودم اونجا همش با پسرا باشم
لباسامونو پوشیدیم و راه افتادیم سمت دکتر ( ماسک و کلاه زدن که شناخته نشن)
.
.
؟: نوبت شماست
رفتیم داخل ( دیگه کارارو کردن)
دکتر: خب خداروشکر بچه سالمه
نامجون: کدوم بچس ؟
دکتر: اینهاش ( با دست نشون داد)
نامجون: آخی ات نگاش کن اندازه ی نخوده
ات:آره ..خیلی کوچولوعه
.
- ۱۴.۷k
- ۱۲ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط