ناپدری۲
#ناپدری۲
#pt21
_ولی من از قبل میدونستم چه خانومی میشی و همونطورم شد
سوفیا خنده ای کرد همون موقع کوک لباشو رو لبای سوفیا چسبوند و شروع کرد به عمیق مک زدن لباش سوفیا هم همراهی کرد دستشو رو گردن کوک کشید تا رو موهاش رو چنگ گرفت بعد اینکه نفس کم آوردن از هم جدا شدن و کوک رفت سراغ غذای سوفیا بعد از درست شدنش رامیون رو توی ظرف دیگه ریخت و گذاشت جلو سوفیا
_بفرمایید
+اومممم مرسی
سوفیا رو صندلی نشست و شروع کرد به خوردن همشو یه سره تموم کرد به کوک نگاهی انداخت که زل زده بود به لباش
+چیزی شده؟
همون موقع به کنار لب دخترک لیسی زد و اون قسمتی که کثیف شده بود رو خورد
_منم غذامو خوردم
سوفیا از خجالت خندید و به مرز قرمز شدن رسید
_صبر کن ببینم تو باید از خدات باشه خجالت کشیدی؟
+اوعوم خجالت کشیدم
کوک خنده بلندی کرد چون دختری که جلوش نشسته بود به طرز فجیحی کیوت شده بود کوک سوفیا رو بغل کرد و برد سمت اتاق
_چی میشه این بچه زودتر به دنیا بیاد بعدش یه دل سیر بخورمت
+اون موقع که به دنیا بیاد دیگه نمی تونی بخوریم چون همش قراره بیدار بشه و مانع عشق بازیامون بشه
_حتی فکر کردن بهشم اعصابمو بهم میریزه
سوفیا خنده زیر زیرکی کرد و کوک اونو نشوند رو تخت سوفیا یادش افتاد قرصاشو نخورده به کوک نگفته بود مریضه و اگه میفهمید قطعا عصبی میشد پس گذاشت هروقت کوک خوابش برد بلند شه قرصاشو بخوره نیمه های شب بود کوک خوابیده بود سوفیا خودشو بزور از لای دستاش بیرون آورد چون درد داشت به سمت آشپزخونه رفت و قوطی قرصش رو از تو کابینت در آورد با یه لیوان آب قرصش رو خورد همین که در قرصش رو بست صدای کوک اون رو ترسوند
_فکر کردی نفهمیدم
+ک کوک بیدار بودی؟
_اون داروها چیه میخوری؟
+اینا هیچی واسه سردرده
_از کی تاحالا بهم دروغ میگی
#pt21
_ولی من از قبل میدونستم چه خانومی میشی و همونطورم شد
سوفیا خنده ای کرد همون موقع کوک لباشو رو لبای سوفیا چسبوند و شروع کرد به عمیق مک زدن لباش سوفیا هم همراهی کرد دستشو رو گردن کوک کشید تا رو موهاش رو چنگ گرفت بعد اینکه نفس کم آوردن از هم جدا شدن و کوک رفت سراغ غذای سوفیا بعد از درست شدنش رامیون رو توی ظرف دیگه ریخت و گذاشت جلو سوفیا
_بفرمایید
+اومممم مرسی
سوفیا رو صندلی نشست و شروع کرد به خوردن همشو یه سره تموم کرد به کوک نگاهی انداخت که زل زده بود به لباش
+چیزی شده؟
همون موقع به کنار لب دخترک لیسی زد و اون قسمتی که کثیف شده بود رو خورد
_منم غذامو خوردم
سوفیا از خجالت خندید و به مرز قرمز شدن رسید
_صبر کن ببینم تو باید از خدات باشه خجالت کشیدی؟
+اوعوم خجالت کشیدم
کوک خنده بلندی کرد چون دختری که جلوش نشسته بود به طرز فجیحی کیوت شده بود کوک سوفیا رو بغل کرد و برد سمت اتاق
_چی میشه این بچه زودتر به دنیا بیاد بعدش یه دل سیر بخورمت
+اون موقع که به دنیا بیاد دیگه نمی تونی بخوریم چون همش قراره بیدار بشه و مانع عشق بازیامون بشه
_حتی فکر کردن بهشم اعصابمو بهم میریزه
سوفیا خنده زیر زیرکی کرد و کوک اونو نشوند رو تخت سوفیا یادش افتاد قرصاشو نخورده به کوک نگفته بود مریضه و اگه میفهمید قطعا عصبی میشد پس گذاشت هروقت کوک خوابش برد بلند شه قرصاشو بخوره نیمه های شب بود کوک خوابیده بود سوفیا خودشو بزور از لای دستاش بیرون آورد چون درد داشت به سمت آشپزخونه رفت و قوطی قرصش رو از تو کابینت در آورد با یه لیوان آب قرصش رو خورد همین که در قرصش رو بست صدای کوک اون رو ترسوند
_فکر کردی نفهمیدم
+ک کوک بیدار بودی؟
_اون داروها چیه میخوری؟
+اینا هیچی واسه سردرده
_از کی تاحالا بهم دروغ میگی
۱۰.۸k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.