پارت ۱۰
از زبان نویسنده(خودم)
یک ماه بعد:
یونا سعی کرد جونکوک رو فراموش کنه ولی نتونست اون به هر دری زد تا اونو از یادش ببره ولی نمیشد هنوزم دوسش داشت ولی ازش هم متنفر بود با اینکه جونکوک هر روز در حال لاس زدن و خوش گذرونی با دخترا بود ولی خودشم فهمیده بود هیچکدوم از اون دخترا دوسش ندارن و فقط برای پول و ثروتش میخوانش دیگه داشت کم کم حالش از این کثیف بازیها به هم میخورد یونا هم هر روز از دیروز افسرده تر میشد تو جیباش از هر قرصی پیدا میشد حالا اون فقط یه آدم پیر ۶۰ ساله با جسم ۲۰ ساله داشت زندگی میکرد و همش پیش خودش میگفت ای کاش وقتی جنم عاشقی رو نداریم با احساسات یکی الکی بازی نکنیم یه مدت به همین روال گذشت و جونکوک دیگه از لاس زدن با دخترا خسته شده بود ناخداگاه یونا از جلو چشماش رد شد حرفاش تو مغزش اکو شد و با خودش گفت
+یعنی اون واقعا منو دوست داشت من ...من چیکار کردم آه فاک چرا دارم به اون فک میکنم اون دیگه رفته قرار نیس برگرده
+و...ولی چرا دلم میخواد برگرده چرا با فک کردن به اینکه چجوری باهاش حرف زدم قلبم درد گرفت
+نه نه من عاشقش نشدم اره من دوسش ندارم بیخیال
+الان کجاس اون به خاطر من قید خانوادشو هم زد اصلا زندس بلایی سر خودش نیاورده باشه
همین حرفا رو آروم زمزمه میکرد با خودش و باعث میشد نگرانی و دلشورش بیشتر بشه همینطور درد قلبش بطری ویسگیشو دستش گرفت و سر کشید تا بلکه یکم آروم بشه دیگه دوس نداشت کسی رو اذیت کنه و یا با احساساتشون بازی کنه یونا راس میگفت مث اینکه خدا بد جور دل جونکوکی ما رو شکونده بود و حالش بد شده بود
یک ماه بعد:
یونا سعی کرد جونکوک رو فراموش کنه ولی نتونست اون به هر دری زد تا اونو از یادش ببره ولی نمیشد هنوزم دوسش داشت ولی ازش هم متنفر بود با اینکه جونکوک هر روز در حال لاس زدن و خوش گذرونی با دخترا بود ولی خودشم فهمیده بود هیچکدوم از اون دخترا دوسش ندارن و فقط برای پول و ثروتش میخوانش دیگه داشت کم کم حالش از این کثیف بازیها به هم میخورد یونا هم هر روز از دیروز افسرده تر میشد تو جیباش از هر قرصی پیدا میشد حالا اون فقط یه آدم پیر ۶۰ ساله با جسم ۲۰ ساله داشت زندگی میکرد و همش پیش خودش میگفت ای کاش وقتی جنم عاشقی رو نداریم با احساسات یکی الکی بازی نکنیم یه مدت به همین روال گذشت و جونکوک دیگه از لاس زدن با دخترا خسته شده بود ناخداگاه یونا از جلو چشماش رد شد حرفاش تو مغزش اکو شد و با خودش گفت
+یعنی اون واقعا منو دوست داشت من ...من چیکار کردم آه فاک چرا دارم به اون فک میکنم اون دیگه رفته قرار نیس برگرده
+و...ولی چرا دلم میخواد برگرده چرا با فک کردن به اینکه چجوری باهاش حرف زدم قلبم درد گرفت
+نه نه من عاشقش نشدم اره من دوسش ندارم بیخیال
+الان کجاس اون به خاطر من قید خانوادشو هم زد اصلا زندس بلایی سر خودش نیاورده باشه
همین حرفا رو آروم زمزمه میکرد با خودش و باعث میشد نگرانی و دلشورش بیشتر بشه همینطور درد قلبش بطری ویسگیشو دستش گرفت و سر کشید تا بلکه یکم آروم بشه دیگه دوس نداشت کسی رو اذیت کنه و یا با احساساتشون بازی کنه یونا راس میگفت مث اینکه خدا بد جور دل جونکوکی ما رو شکونده بود و حالش بد شده بود
۶۴.۹k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.