پارت ۱۲
از زبان جونکوک:
حالم روز به روز بد تر میشد و درد قلبم بیشتر و عذاب وجدان بیشتری میگرفتم هر روز چرا اینقدر یه دفعه برام مهم شد اون دختره یعنی الان کجاس برم دنبالش و پیداش کنم چرا نمیتونم فراموشش کنم
+بد بخت عاشقش شدی آه فاک من احمق عاشقش شدم
این جمله رو با خودش زمزمه کرد همونطور که روبه پنجره بزرگی که داخل عمارت بود خیره شده بود و ابهتش مث پادشاها بود
+میرم دنبالش
این جمله رو هم خیلی جدی و محکم گفت و اون تصمیمشو گرفته بود مث اینکه واقعا به یونا وابسته شده بود و میخواست برگرده
چند ماه بعد
از زبان نویسنده
یونا یاد گرفته بود بدون جونکوک هم زندگی کنه یاد گرفته بود بخاطر چیزای الکی نبازه و گریه نکنه یاد گرفته بود به خاطر یه آدم هوس باز عوضی گریه نکنه و وابسته نشه ولی جونکوک چی اون بیچاره هر روز در به در دنبال یونا میگشت ولی اثری از یونا نبود و هر روز داغون تر میشد
+فرشته کوچولوی من تو راس میگفتی خدا بد جور دلمو شکوند کجایی چرا هر چی میگردم پیدات نمیکنم(گریه)
+خدایا فقط بزار یه بار دیگه ببینمش فقط یه نگاه یه بغل و یه بوس همین(گریه)
+خدا لعنتت کنه جونکوک من چیکار کردم اگه دیگه نتونم پیداش کنم چی
به موبایلش زنگ زد ولی اون جوابشو نمیداد مجبور شد پیام بده با دستای لرزونش شروع به تایپ کردن کرد و پیامو فرستاد برای یونا
+یونا عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده لطفاااا بزار ببینمت تروخدا
_چیییی تا دیروز میخواستی منو بکشی حالت خوبه
+نه اصلا خوب نیستم دارم نابود میشم بدون تو کجایی تروخدا برگرد
_برو بابا دیگه هم بهم پیام نده لطفا
+نه لطفا به دقیقه وایسا بلاک نکن
_کارتو بگو
+میخوام ببینمت
_من نمیخوام ببینمت خدافظ
تا جونکوک خواست چیزی بگه یونا بلاکش کرد (اخییی بگردم الهی🥺) و جونکوک دوباره اشکاش افتاد به جونش و بطری ویسکیشو شکست دستش هم زخم شد ولی براش مهم نبود الان فقط وجود یونا رو میخواست کی فک میکرد این همون جونکوک نبود که اونجوری یونا رو ازخونه انداخت بیرون ولی همه چی تخصیر یونا نبود بیشتر تخصیر جونکوک بود که اون کارا رو میکرد یونا بعد اینکه کوک ولش کرد افسردگی شدید گرفت و باعث شد هر شب با تب و لرز بخوابه و مامانش بالا سرش باشه از شب تا صبح و هر روز کارش گریه بود و الان جونکوک حال یونا رو داره تازه یونا دوبار دلش شکست ولی جونکوک فقط یه بار اما همین یه بار اندازه یه عمر شکست
این حرفایی بود که همش با خودش زمزمه میکرد یه روز بلاخره موفق شد و رد یونا رو زد و پیداش کرد....
حالم روز به روز بد تر میشد و درد قلبم بیشتر و عذاب وجدان بیشتری میگرفتم هر روز چرا اینقدر یه دفعه برام مهم شد اون دختره یعنی الان کجاس برم دنبالش و پیداش کنم چرا نمیتونم فراموشش کنم
+بد بخت عاشقش شدی آه فاک من احمق عاشقش شدم
این جمله رو با خودش زمزمه کرد همونطور که روبه پنجره بزرگی که داخل عمارت بود خیره شده بود و ابهتش مث پادشاها بود
+میرم دنبالش
این جمله رو هم خیلی جدی و محکم گفت و اون تصمیمشو گرفته بود مث اینکه واقعا به یونا وابسته شده بود و میخواست برگرده
چند ماه بعد
از زبان نویسنده
یونا یاد گرفته بود بدون جونکوک هم زندگی کنه یاد گرفته بود بخاطر چیزای الکی نبازه و گریه نکنه یاد گرفته بود به خاطر یه آدم هوس باز عوضی گریه نکنه و وابسته نشه ولی جونکوک چی اون بیچاره هر روز در به در دنبال یونا میگشت ولی اثری از یونا نبود و هر روز داغون تر میشد
+فرشته کوچولوی من تو راس میگفتی خدا بد جور دلمو شکوند کجایی چرا هر چی میگردم پیدات نمیکنم(گریه)
+خدایا فقط بزار یه بار دیگه ببینمش فقط یه نگاه یه بغل و یه بوس همین(گریه)
+خدا لعنتت کنه جونکوک من چیکار کردم اگه دیگه نتونم پیداش کنم چی
به موبایلش زنگ زد ولی اون جوابشو نمیداد مجبور شد پیام بده با دستای لرزونش شروع به تایپ کردن کرد و پیامو فرستاد برای یونا
+یونا عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده لطفاااا بزار ببینمت تروخدا
_چیییی تا دیروز میخواستی منو بکشی حالت خوبه
+نه اصلا خوب نیستم دارم نابود میشم بدون تو کجایی تروخدا برگرد
_برو بابا دیگه هم بهم پیام نده لطفا
+نه لطفا به دقیقه وایسا بلاک نکن
_کارتو بگو
+میخوام ببینمت
_من نمیخوام ببینمت خدافظ
تا جونکوک خواست چیزی بگه یونا بلاکش کرد (اخییی بگردم الهی🥺) و جونکوک دوباره اشکاش افتاد به جونش و بطری ویسکیشو شکست دستش هم زخم شد ولی براش مهم نبود الان فقط وجود یونا رو میخواست کی فک میکرد این همون جونکوک نبود که اونجوری یونا رو ازخونه انداخت بیرون ولی همه چی تخصیر یونا نبود بیشتر تخصیر جونکوک بود که اون کارا رو میکرد یونا بعد اینکه کوک ولش کرد افسردگی شدید گرفت و باعث شد هر شب با تب و لرز بخوابه و مامانش بالا سرش باشه از شب تا صبح و هر روز کارش گریه بود و الان جونکوک حال یونا رو داره تازه یونا دوبار دلش شکست ولی جونکوک فقط یه بار اما همین یه بار اندازه یه عمر شکست
این حرفایی بود که همش با خودش زمزمه میکرد یه روز بلاخره موفق شد و رد یونا رو زد و پیداش کرد....
۷۱.۴k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.