رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم

رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم
تا اخم کردم مطمئن شد دوستش دارم !

واکرد درهای قفس را گفت: مختاری !
ترجیح دادم دست روی دست بگذارم !

بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای !
_روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم_

این پا و آن پا کرد، گفتم دوستم دارد
اما نگو سر در نمی آورده از کارم !

از یال و کوپالم خجالت می کشم اما
بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم …

با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم
از خواب های روز، در شب های بیدارم

من چای می خوردم، به نوبت شعر می خواندند
تا صبح، عکس سایه و سعدی به دیوارم …..

#مهدی_فرجی
دیدگاه ها (۱)

خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشتحسی شبیه آنچه که یک جسم...

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟نگاهت سخت دنبال کسی ب...

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی..اندوه بزرگی ست زمانــی ...

یک پیرزن از دختری غمگین کشیدندبر روی پیشانیش از بس چین کشیدن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط