🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت234
#جلد_دوم
من چطور می خواستم توی این خونه با این آدما سر کنم!
انگار حرفای من برای این آدما مفهومی نداشت
انگار به زبان دیگه ای حرف میزدم و اینا حرفای منو نمیفهمیدن.
سر کردن باهاشون توی این موقعیتی که آیلین از من دور بود و من بی اندازه نگرانش بودم واقعاً سخت بود
حرفهای مادرم عصبیم کرده بود حال و روزم خوش نبود که بخوام احترامشونگه دارم یا سکوت کنم من خراب و ویرون بودم برای همین این حرفا می شد درد روی دردم زخم روی زخمم و
طاقتم و سر میآورد از جام بلند شدم بازوی مادرم رو گرفتم و به سمت در اتاق رفتم از اتاق بیرون بردمش و گفتم
اگه میخوای اتفاقی نیفته بلایی سر خودم نیارم و از اینجا برو وگرنه دوباره گم و گور میشم
دورو ور من نباشین چون واقعاً دارین بدجوری منو عصبی می کنین.
حرفهامو که زدم به اتاق برگشتم در رو قفل کردم و روی تختی که متعلق به ایلین این بود دراز کشیدم دلتنگی طوری همه وجودمو گرفته بود که اصلاً خودم فراموش کرده بودم سرتاپام فقط و فقط دلتنگیه زنی بود که زندگی رو به من یاد داده بود اینقدر دوسش داشتم و خودم واقعاً باخبر نبودم من هرگز فکرشم نمیکردم اینقدر عاشق آیلین باشم نبودنش کاری کرده بود تا بفهمم اون برای من کیه و جایگاهش توی زندگیم کجاست.
با حبس کردن خودم توی خونه و اتاقی که متعلق به من و زنم بود سعی میکردم دنبال آرامش گمشدم بگردم .
هیچ نشونی از آیلین نبود و من هر روز ناامید تر از روز قبل میشدم شاهین چند باری بهمسر زده بود حرفایی که میزد از روی منطق بود اما من منطق حالیم نبود من فقط و فقط این روزا یه چیزی می فهمیدم اونم اینکه ایلین باشه اون بیاد اون برگرده ....
جزو این هیچ چیزی برای من مفهومی نداشت
سه روزی از برگشتنم به خونه میگذشت سعی می کردم بیشتر وقتمو که نه ۹۹% اوقات مو توی اتاق بگذرونم.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت234
#جلد_دوم
من چطور می خواستم توی این خونه با این آدما سر کنم!
انگار حرفای من برای این آدما مفهومی نداشت
انگار به زبان دیگه ای حرف میزدم و اینا حرفای منو نمیفهمیدن.
سر کردن باهاشون توی این موقعیتی که آیلین از من دور بود و من بی اندازه نگرانش بودم واقعاً سخت بود
حرفهای مادرم عصبیم کرده بود حال و روزم خوش نبود که بخوام احترامشونگه دارم یا سکوت کنم من خراب و ویرون بودم برای همین این حرفا می شد درد روی دردم زخم روی زخمم و
طاقتم و سر میآورد از جام بلند شدم بازوی مادرم رو گرفتم و به سمت در اتاق رفتم از اتاق بیرون بردمش و گفتم
اگه میخوای اتفاقی نیفته بلایی سر خودم نیارم و از اینجا برو وگرنه دوباره گم و گور میشم
دورو ور من نباشین چون واقعاً دارین بدجوری منو عصبی می کنین.
حرفهامو که زدم به اتاق برگشتم در رو قفل کردم و روی تختی که متعلق به ایلین این بود دراز کشیدم دلتنگی طوری همه وجودمو گرفته بود که اصلاً خودم فراموش کرده بودم سرتاپام فقط و فقط دلتنگیه زنی بود که زندگی رو به من یاد داده بود اینقدر دوسش داشتم و خودم واقعاً باخبر نبودم من هرگز فکرشم نمیکردم اینقدر عاشق آیلین باشم نبودنش کاری کرده بود تا بفهمم اون برای من کیه و جایگاهش توی زندگیم کجاست.
با حبس کردن خودم توی خونه و اتاقی که متعلق به من و زنم بود سعی میکردم دنبال آرامش گمشدم بگردم .
هیچ نشونی از آیلین نبود و من هر روز ناامید تر از روز قبل میشدم شاهین چند باری بهمسر زده بود حرفایی که میزد از روی منطق بود اما من منطق حالیم نبود من فقط و فقط این روزا یه چیزی می فهمیدم اونم اینکه ایلین باشه اون بیاد اون برگرده ....
جزو این هیچ چیزی برای من مفهومی نداشت
سه روزی از برگشتنم به خونه میگذشت سعی می کردم بیشتر وقتمو که نه ۹۹% اوقات مو توی اتاق بگذرونم.
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۳k
۲۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.