دیانا : تو ماشین بودم با ارسلان بقیه هم با ماشینای خودشون
دیانا : تو ماشین بودم با ارسلان بقیه هم با ماشینای خودشون با ما میومدن
.
ارسلان: دیانا کجا بریم
دیانا: بریم شهربازی
ارسلان: آخه ....
دیانا: خواهشش🥺
ارسلان: باشه بابا... زنگ زدم متین و گفتم پشت سر من بیان
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: میشه واسه عروسی اون دختره عسلو دعوت نکنیم
ارسلان: ینی کل خوانواده عمو اینا رو
دیانا: یجورایی آره
ارسلان: آخه نمیشه که
دیانا: چرا نمیشه
ارسلان: چون عمو از دستم ناراحت میشه اگه اون یجورایی جای پدرمه
دیانا: آخه ندیدی چجوری باهام برخورد کرد
ارسلان: دیانا نمیشه اونا باید بیان
دیانا: باشه پس منم پسر خاله جونم رو دعوت میکنم
ارسلان: زدم بغل ...
دیانا: چته
ارسلان: من چمه ... دیانا اون یارو نمیاد فهمیدی
دیانا: چطور عسل بیاد اون.....
ارسلان: خفه شو .. اون پسره لاشی نمیاد فهمیدی ( با داد)
دیانا : ا..ره... آره.... کل راه حرفی نزدیم رسیدیم به شهر بازی
ارسلان: همه بچه هاا اومدن و خواستیم بریم ترن و بلیت هم گرفتیم
دیانا: از ارسلان ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم تا اینکه رفتیم تو سف ترن هوایی از ترن میترسیدم ولی مجبور بودم وقتی سوار شدیم ارسلان نشست کنار من و دستمو گرفت
ارسلان: نباید ناراحتش میکردم ...
دیانا: میشه دستمو ول کتی
ارسلان: بیشتر دستشو فشار دادم
دیانا: آخ دستم نکن الان شروع میشه
ارسلان: بغلش کردمو کشیدمش تو بغل خودم و ترن حرکت کرد دیانا میترسید و فقط جیق میزد
دیانا: وایییی
ارسلان: جانم هیس آروم باش تموم شد
دیانا : تموم شد و منم حالم بد بود
.
ارسلان: دیانا کجا بریم
دیانا: بریم شهربازی
ارسلان: آخه ....
دیانا: خواهشش🥺
ارسلان: باشه بابا... زنگ زدم متین و گفتم پشت سر من بیان
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: میشه واسه عروسی اون دختره عسلو دعوت نکنیم
ارسلان: ینی کل خوانواده عمو اینا رو
دیانا: یجورایی آره
ارسلان: آخه نمیشه که
دیانا: چرا نمیشه
ارسلان: چون عمو از دستم ناراحت میشه اگه اون یجورایی جای پدرمه
دیانا: آخه ندیدی چجوری باهام برخورد کرد
ارسلان: دیانا نمیشه اونا باید بیان
دیانا: باشه پس منم پسر خاله جونم رو دعوت میکنم
ارسلان: زدم بغل ...
دیانا: چته
ارسلان: من چمه ... دیانا اون یارو نمیاد فهمیدی
دیانا: چطور عسل بیاد اون.....
ارسلان: خفه شو .. اون پسره لاشی نمیاد فهمیدی ( با داد)
دیانا : ا..ره... آره.... کل راه حرفی نزدیم رسیدیم به شهر بازی
ارسلان: همه بچه هاا اومدن و خواستیم بریم ترن و بلیت هم گرفتیم
دیانا: از ارسلان ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم تا اینکه رفتیم تو سف ترن هوایی از ترن میترسیدم ولی مجبور بودم وقتی سوار شدیم ارسلان نشست کنار من و دستمو گرفت
ارسلان: نباید ناراحتش میکردم ...
دیانا: میشه دستمو ول کتی
ارسلان: بیشتر دستشو فشار دادم
دیانا: آخ دستم نکن الان شروع میشه
ارسلان: بغلش کردمو کشیدمش تو بغل خودم و ترن حرکت کرد دیانا میترسید و فقط جیق میزد
دیانا: وایییی
ارسلان: جانم هیس آروم باش تموم شد
دیانا : تموم شد و منم حالم بد بود
۱۸.۵k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.